دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

بمناسبت اول ماه مه. در شناخت کمون پاریس و کرونولوژی حوادث

commouneدر دو طرف خیابان‌های پاریس و سن‌‌کلود وحشیانی صف کشیده بودند که کاروان‌های اسرا را با هو و جنجال و مشت‌و‌لگد دنبال می‌کردند؛ و بر سرشان آشغال و شیشه‌ خورده می‌ریختند. روزنامه‌ی لیبرال‌ـ‌محافظه‌کار سییِکل در شماره‌ی 30 مه خود نوشت: «آدم زنانی ـ‌نه فاحشه‌ها، بلکه بانوان آراسته‌ـ را می‌بیند که در مسیر عبور اسرا به‌آن‌ها فحش می‌دهند و حتی با چتر آفتابی خود آن‌ها را کتک می‌زنند». وای به‌حال کسی که به‌این شکست خورده‌ها توهین نمی‌کرد! وای به‌حال کسی‌که بگذارد این جنبش عزا و ندبه از کف‌اش برود! او را فوراً می‌گرفتند و به‌پست نگهبانی می‌بردند، یا به‌سادگی داخل

کاروان اسرا هل می‌دادند

کمون پاریس و قدرت کارگری
نوشته: رامین جوان

این درست است‌که درایت رهبران انقلاب اکتبر به‌لحاظ پیچیدگی و سازمان‌یافتگی با درایتِ ساده‌ و خودجوش رهبران كمون قابل مقایسه نیست؛ اما باید به‌این نکته نیز توجه داشت که: اولا- انقلاب اکتبر بدون قیام کمون ـ‌اگر شدنی بود‌ـ ناگزیرْ بسیاری از سادگی‌های کمون برشانه‌‌های آن سنگینی می‌کرد و حرکتش را به‌کُندی و چه‌بسا به‌سکون می‌کشاند؛ و دوماً‌ـ در فاصله‌ی تقریباً 50 ساله‌ی کمون پاریس و انقلاب اکتبر همه‌چیز و به‌ویژه مناسبات سرمایه و دانش مبارزه‌ی طبقاتی تحولات و پیشرفت‌های شگفتی را از سرگذرانده بودند. به‌کرشمه‌ی مثال، می‌توان این‌طور نیز گفت که کمون پاریسْ پدری با صلابت، و انقلاب اکتبرْ فرزندی خلف بود که تنها در هم‌راستایی تاریخی نسبت به‌هم مقایسه‌پذیراند؛ و مقایسه‌ی حقیقیْ حرکت در همان راستایی است که تاریخاً به‌آن‌ها وحدت می‌بخشد. به‌هرروی، نقد و بررسی کمون (و طبعاً انقلاب اکتبر) بدون گام‌های عملی، و گام‌های عملی بدون تدارک نظریِ قابل آزمون، بیش‌تر به‌خودارضایی روشن‌فکرانه و ذهنی می‌ماند تا جان‌مایه کمون و اکتبر را به‌تبادل دربیاورد.
کسی که برای مردم افسانه‏ های انقلابی نقل می‏کند،
کسی که آن‌ها را با داستان‏های احساساتی سرگرم می‏سازد،
به‌اندازه‌ی آن جغرافی‌دانی مجرم است که برای دریانوردانپ
نقشه‌های دروغین ترسیم می‌کند.
                                                     لیساگاره (نویسنده‌ی تاریخ کمون پاریس)

نوشته‌ی رامین جوان
توضیحی در مورد چرایی و چگونگی این نوشته
افراد و جریان‌های چپ و به‌ویژه چپ ایرانی، عادت را براین است‌که هرسال به‌مناسبت‌های تاریخی و ازجمله به‌مناسبت 18 مارس (روز قیام کموناردهای پاریس) مقاله و نوشته منتشر می‌کنند. گرچه محتوای اغلب این‌گونه نوشته‌ها (به‌ویژه در رابطه با چپ ایرانی) در جنبه‌ی کلی‌گرایانه‌ و تیترگونه‌ی خویش، یادآورانه و احترام‌ برانگیزاند؛ ‌اما‌ مسئله‌ این است‌که این‌گونه یادآوری‌ها و احترام‌برانگیزی‌ها، به‌لحاظ امکان تبادلات نظری ویا کاربردهای عملی، اساساً خنثی هستند. چنان می‌نماید که باور نویسندگان این‌گونه مقالات براین است‌که وقایعی همانند قیام مردم کارگر و زحمت‌کش پاریس در سال 1871، اگر فقط ‌به‌گذشتگان تعلق نداشته باشد، به‌روزهای بسیار تعیین‌کننده‌‌‌ای در آینده ربط پیدا می‌کنند که در عدم موجودیت‌شان در لحظه‌ی حاضر، وظیفه‌ی کنونی ما را به‌صرف ‌یادآوری یا قدردانی از قهرمانی‌ها و کارهای سترگ محدود می‌کند. این درست شبیه مراسمی است که پیروان ادیان مختلف به‌مناسبت‌های گوناگون و به‌شیوه‌های گاهاً بسیار متفاوت در دستور زندگی خود قرار داده‌اند. چنین شیوه‌ای ـ‌اگر فی‌الواقع وجود داشته باشدـ نه درس‌آموزی از تاریخ، که تحریف حقیقت آن است؛ چراکه از نگاه مارکسیستی و پرولتاریاییْ آن رویدادهایی تاریخی و سترگ محسوب می‌شود که به‌واسطه‌ی ذات نوعی و انسانی و انقلابی خویش، گرچه مشروط به‌زمان و مکانی معین‌اند، اما همواره و هرروزه تبادل‌پذیر و درس‌آموزند. بنابراین، در رابطه با بازآفرینیِ نظریِ رویداهای تاریخی باید از کلی‌گرایی، نوشته‌های تلگرافی و یادآوری‌های شبه‌مذهبی گامی فراتر برداشت و این‌گونه وقایع را به‌گونه‌ای بازگویی کرد که پتانسیل تبادل انقلابی و پرولتاریایی را در همین امروز هم داشته باشند. نوشته‌ی حاضر تلاشی در همین راستاست.
این نوشته با اشاراتی از پیشینه‌ی تاریخی کمون و نیز ارائه‌ی تصویری از سلسله رویدادها و کنش‌هایی شروع می‌کند که در ترکیب اراده‌مندانه‌ و طبقاتی‌شان به‌قیام کارگران و زحمت‌کشان پاریسی و نیز شکست آن‌ها انجامید. بنابراین، روی بعضی از لحظه‌ها (بنا به‌میزان اثرگذاری اجتماعی‌شان در روزگار خود) بیش‌تر و تحلیلی‌تر تأکید می‌کند و از بعضی از رویدادهای کم‌اثرگذارتر، با اشاراتی وقایع‌نگارانه می‌گذرد. شرح رویدادهای اثرگذار‌تر را ـ‌حتی‌الامکان‌ـ با استفاده از تاریخ کمون (نوشته‌ی لیساگاره) مستند کرده‌ام که مستندترین نوشته در مورد کمون پاریس است؛ و تدوین آن از نقطه‌نظرات مارکس نیز بی‌تأثیر نبوده است. منهای پاره‌ای اظهار نظرات که مسئولیت آن‌ها به‌عهده‌ی نویسنده است، اغلب تحلیل‌ها از آن مارکس و انگلس و اساساً با استفاده از سه اثرِ «مبارزه‌ی طبقاتی در فرانسه»، «هیجدهم برومر لویی بناپارت» و «جنگ داخلی از فرانسه» است.
قصد اصلی از نگارش این نوشته که بیش‌تر به‌تألیف شباهت دارد، ارائه‌ی تصاویر و تحلیل‌هایی است‌که خواننده با کمک آن‌ها بتواند وقایع کمون را همانند یک قطعه‌ی متحرک و سینمایی یا همانند وقایعی‌که عیناً شاهد آن بوده است، در ذهن خویش به‌طور خلاقانه‌ای بازبیافریند. منهای هرشکل خاصی از پراتیک و آموزش، این بازآفزینی ‌به‌خودی‌خود‌ و بسته به‌مجموعه‌ی شرایط‌‌ْ ـ‌کمابیش‌ـ متضمن همان تبادلی است‌که افراد و گروه‌ها می‌توانند با ذات رویدادهای تاریخی داشته باشند. به‌همین ‌منظور نوشته‌ی حاضر دربردارنده‌ی 3 روزشمار است. نخست: «روزشمار کمون» در آغاز نوشته تا خواننده با کمک آن بتواند پیوستار زمانی رویدادها را دنبال کند؛ دوم: «روز‏شمار تاریخ جنبش کارگری فرانسه از انقلاب 1789 تا تشکیل انترناسیونال»؛ وبالاخره«روزشمار تاریخ فرانسه از تشکیل انترناسیونال تا برقراری جمهوری» پس از دومین روزشمار.
ضمناً از دوست و رفیق عزیز، عباس فرد، به‌خاطر هم‌یاری‌اش در تایپ، ارائه‌ی پیش‌نهادهای ارزنده و ویراستاری نهایی این نوشته تشکر می‌کنم.
***
روزشمار کمون
سال 1870
10 ژانویه: تظاهرات صدهزار نفری علیه ناپلئون سوم به‌مناسبت قتل ویکتور نوار (روزنامه‌نگار) به‌دست پی‌یر بناپارت (پسرعموی امپراتور).
8 مه: در یک رفراندوم ملی، امپراتوری با 84 درصد آرای مثبت، رأی اعتماد کسب می‌کند. در آستانه‌ی رفراندوم، اعضای فدراسیون پاریس به‌اتهام توطئه علیه ناپلئون سوم دست‌گیر می‌شوند. از این بهانه بعداً برای دست‌گیری کلیه‌ی اعضای انترناسیونال در سراسر فرانسه مورد استفاده قرار گرفت.
19 ژوئیه: درگیری دیپلوماتیک به‌خاطر نیات پروس در مورد تاج و تخت اسپانیا. لوئی بناپارت به‌پروس اعلان جنگ می‌کند.
23 ژوئیه: مارکس آن‌چه را که بعداً «اولین پیام انترناسیونال» نامیده شد، تمام می‌کند.
26 ژوئیه: «اولین پیام» به‌تصویب می‌رسد و توسط شورای عمومی «انجمن کارگران» در سطح بین‌المللی منتشر می‌شود.
4 تا 6 اوت: شاهزاده فردریک، فرمانده‌ی یکی از سه ارتش پروس که به‌فرانسه حمله کرده‌اند، مارشالِ فرانسه (ماکماهون) را در وُرت و وایسنبرگ شکست می‌دهد؛ او را از آلزاس (شمال شرق فرانسه) بیرون می‌کند؛ استراسبورگ را به‌محاصره درمی‌آورد؛ و به‌طرف نانسی حرکت می‌کند. دو ارتش دیگر نیز نیروهای مارشال بازِن را در مِدس منزوی می‌کنند.
16 تا 18 اوت: تلاش بازن برای بیرون بردن سربازان خود از میان خطوط پروس که با کشته‌های بسیار در مارلاتور و لراولوتت خنثی می‌شود. پروسی‌ها تا شالون پیش می‌روند.
1 سپتامبر: نبرد سِدان. ناپلئون که همراه ماکماهون در مدس به‌نجات بازن شتافته بود با راه‌بندان پروسی‌ها روبرو می‌شود، وارد نبرد می‌گردد، و در سدان شکست می‌خورد.
2 سپتامبر: ناپلئون و ماکماهون با بیش از 83/000 سرباز در مدس تسلیم می‌شوند.
4 سپتامبر: با رسیدن خبر تسلیم در سدان، کارگران پاریس به‌پاله بوربون حمله می‌کنند و مجلس قانون‌گذاری را وادار به‌اعلام سقوط امپراتوری می‌کنند. عصر همان روز در تالار شهرداری مرکزی پاریس جمهوری اعلام می‌شود. «حکومت موقت دفاع ملی» برای ادامه‌ی و اخراج پروسی‌ها از فرانسه، مستقر می‌شود.
5 سپتامبر: در لندن و پاره‌ای از شهرهای بزرگ تظاهراتی برپا گردید که تظاهرکنندگان خواستار شناسائی جمهوری فرانسه از طرف انگلستان بودند. شورای عمومی انترناسیونال اول در سازمان‌دهی این تظاهرات فعالانه شرکت داشت.
6 سپتامبر: «حکومت دفاع ملی» طی بیانیه‌ای تقصیر جنگ را به‌گردن رژیم امپراتوری می‌اندازد و اعلام می‌کند که خواهان صلح است؛ اما «مادام که پروسْ آلزاس‌ـ‌لورن را در اشغال دارد، یک وجب از خاک و یک سنگ از استحکامات نظامی خودرا واگذار نمی‌کند و جنگ متوقف نخواهد شد».
19سپتامبر: دو ارتش پروس محاصره‌ی طولانی پاریس را آغاز می‌کنند. بیسمارک تصور می‌کند که کارگران «ملایم و منحط» پاریس فوراً تسلیم خواهند شد. حکومت موقت هیئت نمایندگی‌ای به‌تور می‌فرستد که گامبتا با فرار از پاریس با بالون خیلی زود به‌آن می‌پیوندد تا مقاومت را در شهرستان‌ها سازمان‌دهی کند.
27  اکتبر: ارتش فرانسه به‌سرکردگی بازن (با ارتشی بین 140/000 تا 180/000 سرباز) در مدس تسلیم می‌شود.
30  اکتبر: گارد ملی فرانسه در لِ‌بورژِه شکست می‌خورد.
31  اکتبر: با دریافت این خبر که «حکومت دفاع ملی» تصمیم به‌آغاز مذاکره با پروس گرفته است، کارگران پاریس و بخش‌های انقلابی گارد ملی تحت رهبری بلانکی شورش می‌کنند، تالار شهرداری مرکزی را اشغال کرده و در آن‌جا حکومت انقلابیِ «‌کمیته‌ی امنیت عمومی» را برپا می‌دارند. این کمیته در 31 اکتبر مانع از اعدام اعضای حکومت موقت می‌شود که پاره‌ای از شورشیان خواهان آن بودند.
1 نوامبر: تحت فشار کارگرانْ حکومت ملی قول استعفا و برنامه‌ریزی انتخابات کمون را می‌دهد ـ قول‌هائی که تصمیم به‌عملی کردن آن‌ها را نداشت. پس از آن که کارگران با این کلک «قانونی» آرام می‌شوند، حکومت با خشونت شهرداری مرکزی را می‌گیرد و دوباره سلطه‌اش را بر شهر تحت محاصره برقرار می‌کند. بلانکی به‌اتهام خیانت بازداشت می‌شود.
سال 1871
22 ژانویه: پرولتاریای پاریس و نفرات گارد ملی در تظاهراتی که به‌ابتکار بلانکیست‌ها برگزار شد، شرکت کردند. آن‌ها خواستار سرنگونی حکومت و برقراری کمون شدند. به‌دستور «حکومت دفاع ملی» گارد متحرک بریتانی که از شهرداری حفاظت می‌کرد به‌سوی تظاهرکنندگان آتش گشود. پس از کشتار کارگران بی‌سلاح، حکومت تدارک تسلیم پاریس را آغاز می‌کند.
28 ژانویه: پس از چهارماه مبارزه‌ی کارگران، پاریس تسلیم پروسی‌ها می‌شود. درحالی که تمام نیروهای منظم خلع سلاح می‌شوند، گارد ملی اجازه داشت سلاح‌های خود را نگهدارد و مردم پاریس هم مسلح می‌مانند و فقط امکان تصرف بخش کوچکی از شهر را به‌پروسی‌ها دادند.
8 فوریه: برگزاری انتخابات در فرانسه که اکثر ساکنان کشور از آن بی‌خبرند.
12 فوریه: مجلس ملی جدید در بوردو افتتاح می‌شود. دوسوم نمایندگان محافظه‌کار خواهان پایان جنگ هستند.
16 فوریه: مجلسْ آدلف تی‌یِر را به‌عنوان رئیس قوه‌ی مجریه انتخاب می‌کند.
26 فوریه: در ورسای، معاهده‌ی مقدماتی صلح بین تی‌یِر و ژول فاور از یک‌سو و بیسمارک از سوی دیگر امضا می‌شود. فرانسه آلزاس و لورن شرقی را به‌آلمان واگذار می‌کند و مبلغ پنج میلیارد غرامت می‌پردازد. خروج آلمان از مناطق اشغالی به‌تدریج و به‌نسبت تأدیه‌ی مبلغ غرامت صورت می‌گیرد. معاهده‌ی نهائی در تاریخ 10 مه 1871 در فرانکفورت امضا شد.
1 تا 3 مارس: پس از ماه‌ها درگیری و تحمل سختیِ ناشی از ‌ورود ارتش آلمان به‌شهر و تسلیم بی‌وقفه‌ی حکومت، کارگران پاریس واکنشی خشم‌آلود نشان می‌دهند. گارد ملی طغیان می‌کند و یک کمیته‌ی مرکزی تشکیل می‌دهد.
10 مارس: مجلس ملی یک قانون در مورد به‌تأخیر انداختن پرداخت وام‌های معوقه تصویب می‌کند. مطابق این قانون پرداخت وام‌هائی که تعهد آن‌ها بین 13 اوت و 12 نوامبر 1870 صورت گرفته را می‌توان به‌تأخیر انداخت. این قانون به‌ورشکستگی بسیاری از خرده‌بورژواها منجر می‌شود.
11 مارس: مجلس ملی جابه‌جا می‌شود. با وجود ناآرامی‌ها در پاریس، حکومت در 20 مارس در ورسای مستقر می‌شود.
18 مارس: آدلف تی‌یِر در تلاش برای خلع سلاح پاریس، سربازان ارتش منظم را به‌پاریس اعزام می‌کند، ولی آن‌ها به‌کارگران پاریس می‌پیوندند و از اجرای فرمان آتش خودداری می‌کنند. ژنرال‌ها کلود مارتن لِکنت و ژاک لئونار کلمان‌توما توسط سربازان تحت فرمان خود به‌قتل می‌رسند. بسیاری از سربازان با مسالمت از پاریس خارج می‌شوند و عده‌ای هم در همان‌جا می‌مانند. تی‌یِر خشمگین از چنین رویدادی جنگ داخلی را آغاز می‌کند.
26 مارس: شورای شهرداری ـ‌کمون پاریس‌ـ توسط شهروندان پاریس انتخاب می‌شود. کمون شامل کارگرانی می‌شود که در بین آن‌ها پیروان انترناسیونال، پرودون و بلانکی وجود دارند.
28 مارس: کمیته‌ی مرکزی گارد ملی که تا آن زمان وظائف حکومت را انجام می‌داد، پس از صدور فرمان انحلال دائمی «پلیس اخلاق» استعفا می‌دهد.
30 مارس: کمون نظام‌وظیفه و ارتش دائمی را ملغی می‌کند. گارد ملی تنها نیروی مسلحی است که همه‌ی افراد قادر به‌حمل سلاح در آن ثبت نام می‌کنند. کمون کلیه‌ی اجاره‌خانه‌های معوقه را از اکتبر 1870 تا آوریل 1871 می‌بخشد. در همان روز اعتبارنامه‌ی خارجیانی که برای عضویت کمون انتخاب شده‌اند، تایید می‌شود؛ زیرا پرچم کمون پرچم جمهوری جهانی است.
1 آوریل: کمون اعلام می‌کند که بالا‌ترین حقوق دریافتی یک عضو کمون از 6000 فرانک تجاوز نمی‌کند.
2 آوریل: جهت سرکوب کمون پاریس، تی‌یِر به‌بیسمارک متوسل می‌شود تا اسرای جنگی فرانسه را که اکثراً در ارتش‌هائی خدمت می‌کردند که در سدان و مدس تسلیم شده بودند، به‌ارتش ورسای تحویل دهد. بیسمارک در ازای پرداخت 5 میلیارد غرامت با این درخواست موافقت می‌کند. ارتش فرانسه محاصره‌ی پاریس را آغاز می‌کند. پاریس تحت بمباران مداوم قرار می‌گیرد و آن هم توسط همان کسانی که بمباران پاریس توسط پرروسی‌ها را به‌عنوان توهین به‌مقدسات محکوم کرده بودند. کمون جدائی کلیسا از دولت، الغای هرگونه کمک مالیِ دولت به‌مقاصد مذهبی و تبدیل تمام اموال کلیسا به‌اموال دولت را مقرر کرد. مذهب امری صرفاً شخصی اعلام می‌شود.
5 آوریل: در تلاش برای جلوگیری از تیرباران کمونارها توسط ورسای، یک لایحه‌ قانونی درمورد گروگان‌ها تصویب شد. براساس این تصویب‌نامه همه‌ی کسانی که به‌داشتن ارتباط با حکومت در ورسای متهم می‌شدند، گروگان اعلام می‌شدند. این تصمیم هرگز اجرا نشد.
6 آوریل: گیوتین توسط گردان 137 گارد ملی بیرون آورده و در میان شادی عظیم مردم سوزانده شد.
7 آوریل: درهفتم آوریل ارتش ورسای گدار سِن در نویی را درجبهه‌ی غرب پاریس تسخیر کرد. در عکس‌العمل به‌سیاست تیرباران کمونارهای دست‌گیر شده، کمون سیاست چشم درمقابل چشم و دندان درمقابل دندان‌ را اعلام و تهدید به‌مقابله به‌مثل می‌نماید. این‌کار بلافاصله بلوف از آب درمی‌آید وکارگران پاریس هیچ‌کس را اعدام نمی‌کنند.
8 آوریل: در یک لایحه قانونی هرگونه نشانه، تصویر، دگم و دعای مذهبی از مدارس بیرون رانده می‌شود. در یک کلام مقرر می‌شود که «هرآن‌چه‌ به‌حوزه‌ی وجدان فردی تعلق دارد» از مدارس خارج گردد. این تصویب‌نامه به‌تدریج اجرا می‌شود.
11 آوریل: در حمله‌ای در جنوب پاریس، ارتش فرانسه با خسارات زیادی توسط ژنرال اود به‌عقب رانده می‌شود.
12 آوریل: کمون تصمیم می‌گیرد که ستون پیروزی در میدان واندوم را که پس از فتوحات ناپلئون در 1809 از توپ‌های غنیمتی ساخته شده بود، به‌عنوان نشانه‌ی شوینیسم و تحریک نفرت ملی، تخریب کند. این تصویب‌نامه در 16 مه به‌اجرا درآمد.
16 آوریل: کمون تعویق سررسید کلیه بدهی‌ها و لغو بهره‌ی آن‌ها را تا سه سال دیگر اعلان می‌کند. کمون دستور می‌دهد که صورتی از کارخانه‌هائی که توسط صاحبان آن‌ها بسته شده‌اند تهیه شود و طرح‌هائی تنظیم گردد که مطابق آن‌ها این کارخانه‌ها توسط کارگران سابق خود که در تعاونی‌ها متشکل می‌شوند، اداره گردند؛ و  نیز این تعاونی‌ها در یک سندیکای واحد بزرگ متشکل شوند.
20 آوریل: کمون کار شب نانوا‌ها را غدغن می‌کند و هم‌چنین کارت ثبت‌نام کارگران را که از آغاز امپراتوری دوم منحصراً توسط منصوبین پلیس ـ‌این استثمارگران درجه اول‌ـ اداره می‌شد را ملغی می‌نماید. صدور کارت ثبت‌نام کارگران به‌شهرداری‌های بیست ناحیه‌ی پاریس واگذار می‌شود.
23 آوریل: تی‌یِر مذاکرات مربوط به‌درخواست کمون مبنی‌بر مبادله‌ی اسقف اعظم  ژرژ داربوا (Georges Darboy) و کلیه‌ کشیش‌هائی که در پاریس گروگان بودند با تنها شخص بلانکی که دوبار به‌عضویت کمون انتخاب شده بود و در کلِروو زندانی  بود، را قطع می‌کند. با چشم‌انداز نزدیک شدن انتخابات 30 آوریل، یکی از صحنه‌های بزرگ آشتی‌جوئی خود را به‌نمایش گذاشت. تی‌یِر از تریبون مجلس فریاد برآورد: «هیچ توطئه‌ای علیه جمهوری وجود ندارد مگر توطئه‌ی پاریس که ما را به‌ریختن خون فرانسوی‌ها وادار می‌کند. من این را بارها و بارها تکرار می‌کنم…». اتحاد لژیتیمیست‌ها، اورلئانیست‌ها و بناپارتیست‌ها (یعنی: حزب نظم) از 700/000 عضو شورای شهر 30/000 عضو هم به‌دست نیاورد.
30 آوریل: کمون دستور تعطیل گروخانه‌ها را به‌این دلیل که وسیله‌ی استثمار کار هستند و با حق کارگران بر ابزار کارِ خود و حیثیت شخصی‌شان تناقض دارد، صادر می‌کند.
5 مه: کمون دستور تخریب محراب ندامت که در استغفار از اعدام لوئی 16 ساخته شده بود، را صادر می‌کند.
9 مه: دژ ایسی که در اثر آتش توپ‌خانه و بمباران کاملاً با خاک یک‌سان شده است، به‌تصرف ارتش فرانسه درمی‌آید.
10مه: معاهده‌ی صلح منعقده در فوریه حالا به‌عنوان معاهده‌ی فرانکفورت به‌امضا می‌رسد. (این معاهده در 17 مه از تصویب مجلس ملی می‌گذرد.)
16 مه: ستون واندوم واژگون می‌شود. این ستون بین سال‌های 1806 و 1810، به‌افتخار پروزی‌های فرانسه‌ی ناپلئونی در پاریس از برونز حاصل از توپ‌های غنیمت گرفته شده از دشمن در پاریس برپا شد و در رأس آن مجسمه‌ی ناپلئون قرار داشت.
21 تا 28 مه: سربازان ورسای در 21 مه وارد پاریس می‌شوند. پروسی‌ها که دژهای شمال و شرق پاریس را در دست داشتند به‌سربازان ورسای اجازه می‌دهند که از طریق املاک شمال پاریس که مطابق قرارداد آتش‌بس برای آن‌ها منطقه‌ی ممنوعه بود، به‌سمت پاریس پیشروی کنند. کارگران پاریس در این جناح نیروی اندکی داشتند. در نتیجه، در نیمه‌ی غربی پاریس ـ‌شهر تجمل‌ـ مقاومت ضعیفی صورت گرفت و هرچه سربازان به‌نیمه‌ی شرقی پاریس ـ‌شهر کارگران‌ـ نزدیک‌تر می‌شدند مقاومت قوی‌تر و سرسختانه‌تر می‌شد. ارتش فرانسه هشت روز را به‌کشتار کارگران و تیراندازی به‌غیرنظامیان گذراند. این عملیات توسط مارشال ماکماهون رهبری می‌شد که بعداً به‌ریاست جمهوری فرانسه رسید. چند ده هزار کارگر و کمونار بی‌محاکمه تیرباران شدند (حدود 30/000 نفر)؛ 38/000  نفر زندانی گردیدند و 70/000 به‌تبعید فرستاده شدند.
***


کمون پاریس و قدرت کارگری

پس از شكست ناپلئون اول، اروپا در سیطره‌ی اتحاد مقدس قرار گرفت؛ قدرت‌های مستبدی كه میان 1812 و 1815 گرد هم آمدند تا شبح انقلاب فرانسه را از كالبد اروپا بیرون برانند. «اتحاد مقدس» كه در 1815 در كنگره‌ی وین پایه‌گذاری شد، سه قدرت مرتجع در اروپا (یعنی: اتریش، روسیه و پروس) را كه بازگشت سلطنت بوربون‌ها در فرانسه را تحمیل كرده بود، گرد هم آورد.
در پی آن دوره، ارتجاع بسیار عمیقی در اروپا استقرار یافت كه این بار نیز در فرانسه (1830) بارزترین چهره‌ی خویش را نمایان ساخت تا سقوط بوربون‌ها را سبب گردد و انقلاب 1830 را در آن به‌شكست بکشاند. این رویداد لویی فیلیپ را به‌قدرت رساند. سلطنت او اورلئانیست نام گرفت و تشكیلاتی مشروطه و شبه‌ دموكراتیك نیز برقرار نمود. این بخشی از موجی نیمه‌انقلابی بود. یك ناآرامی موفق، به‌پدید آمدن بلژیك به‌صورت یك كشور جداگانه از هلند انجامید: یك مبارزه‌ی آزادی‌بخش ملی. هم‌چنین نتیجه‌ی آنْ یك انقلاب نافرجام در لهستان بود كه قدرت‌ سه‌گانه اتحاد مقدس آن را به‌سرعت درهم كوبیدند.
بستر تاریخی کمون پاریس
رویداد كلیدی در درك بستر تاریخی كمون پاریس وقوع انقلاب 1848 در سراسر اروپا بود که «اتحاد مقدس» را درهم شكست. گرچه این موج گسترده‌ی انقلابی پس از زمان معینی كه بورژوازی بزدلی و ناتوانی خود را در بردن امور ورای آن نقطه نشان داد، از حركت باز ایستاد؛ اما اولین‌باری بود كه طبقه‌ی كارگر به‌پا خاست و علی‌رغم کنش‌های جنینی و در نهایت ناموفقش، خود را به‌صورت طبقه‌ای مستقل در جامعه مطرح كرد. این امر در ژوئن 1848 با شورش پرولتاریا در پاریس ملموس‌تر نیز گردید. می‌توان چنین نیز ابراز نظر کرد که این شورش از جهات گوناگون، سرآغازی برای قیام كموناردهای پاریس بود. طبقه‌ی كارگر مسلح  در پس شعار «جمهوری اجتماعی» و اعلام مخالفت با ‌‌شعار «جمهوری» (فقط برای بورژوازی)، که از روزهای آغازین انقلاب فرانسه در 1798 همواره عرض اندام کرده بود، جمهوری مردم تهی‌دست و كارگر را در مخالفت با جمهوری سرمایه‌داران به‌عنوان آلترناتیو انتخاب کرد و با همین شعار خیابان‌ها را نیز به‌تسخیر خود درآورد:
«کارگران دیگر چاره‌ای نداشتند، یا باید از گرسنگی می‌مردند یا تن به‌نبرد می‌دادند. آنان در روز 22 ژوئن، [به‌این تحریکات] با شورشی جسورانه پاسخ دادند که طی آن نخستین نبرد بزرگ میان دو طبقه سازنده‌ی جامعه‌ی بورژوایی درگرفت. این نبردی بود برسر بقا یا نابودی نظم بورژوایی. حجابی که چهره‌ی جمهوری را می‌پوشانید بدین‌سان دریده شد. همه می‌دانند که کارگران، بدون داشتن فرماندهان و برخوردار بودن از نقشه‌ی هماهنگ، بدون وسایل لازم و درحالی‌که اغلب حتی سلاحی در دست نداشتند، با شجاعت و نبوغی بی‌مانند، به‌مدت 5 روز تمام ارتش، گارد سیار، گارد ملی مستقر در پاریس و انبوه گارد ملی اعزام شده از ولایات فرانسه را شکست دادند و جلوی همه‌ی این‌ها ایستادند. و همه هم می‌دانند که بورژوازی بیم و هراس‌های مرگ‌بارش را [از ایستادگی کارگران] با خشونتی ناشنیده جبران کرد و بیش از 3 هزار زندانی را از دم تیغ گذراند»[مارکس، نبرد طبقاتی در فرانسه].
اما شورش کارگران و تهی‌دستان پاریس که به‌لحاظ تاریخی پیش‌درآمد قیام کموناردهای پاریسی بود، به‌وحشیانه‌ترین شکل سركوب گردید:
«آخرین بقایای رسمی انقلاب فوریه یعنی کمیسیون اجرایی، هم‌چون خواب و خیالی که در برابر واقعیت تاب نیاورد، در برخورد با اهمیت سرنوشت‌ساز رویدادها دود شد و به‌هوا رفت. آتش‌بازی‌های لامارتین [با کلمات در انقلاب فوریه] به‌موشک‌های آتش‌افکن کاوینیاک [در انقلاب ژوئن] تبدیل گردید. معلوم شد که مفهوم حقیقی، ناب، و عوام‌فریب برادری، برادری طبقات دارای منافع متضاد که یکی دیگری را می‌چاپد، همان برادری که با بوق و کرنا در فوریه اعلام شد، و با حروف درشت بر سردر همه‌ی اماکن مهم پاریس، همه‌ی زندان‌ها، همه‌ی سربازخانه‌ها، حک گردید، چیزی جز جنگ داخلی، جنگ داخلی به‌دهشت‌ناک‌ترین شکل آن، جنگ میان کار و سرمایه، نیست. در شام‌گاه 25 ژوئن، آتش این برادری از هرپنجره‌ای در پایتخت فرانسه زبانه می‌کشید، و درست در همان لحظاتی‌که پاریس بورژوازی چراغانی می‌کرد، پاریس پرولتاریا غرق آتش و خون بود و در حالت نزع دست و پا می‌زد. برادری درست همان قدری دوام آورد که منفعت بورژوازی اقتضا با پرولتاریا را داشت»[مارکس، نبرد طبقاتی در فرانسه].
در این‌جا باید به‌لویی فیلیپ اشاره کنیم كه پس از 1848 به‌صورت محصول شكست پرولتاریا و انقلاب، قدرت را به‌دست گرفت. كسانی هستند كه می‌گویند نظام او جمهوری جعلی ناپلئون اول بود. این نظام را می‌توان به‌شیوه‌های گوناگون ـ‌به‌صورت نمود وارونه یا مرتجعانه‌ی انقلاب ویا انقلاب در لباس ارتجاع‌ـ توصیف كرد. راه‌های بسیاری برای درك این تناقض‌نما وجود دارد كه چرا ناپلئون اول نمادهای سلطنت را پذیرا شد. به‌هرصورت، او بود که ضمن حراست از بورژوازی فرانسه، در مقابل سرایت انقلاب به‌بخش اعظمی از اروپا ایستاد و توفیق هم یافت. اما نظام ناپلئون سوم، لویی بناپارتِ مدعی، محصول ناتوانی بورژوازی فرانسه در انکشاف شكل سیاسی‌ای بود كه از طریق آن می‌توانست حاكمیت خود را به‌صورت طبقاتی به‌انجام برساند. پس از شكست طبقه‌ی كارگر در 1848، بورژوازی (برخلاف تمایلات ضددموكراتیك خود) بیش از سه سال مجبور به‌پذیرش شكل جمهوری برای فرمانروایی خود شد؛ شکلی از حکومت که پس از خلع ناپلئون و بازگشت سلطنت خاندان بوربون‌ها رایج نبود. مسئله این بود كه بورژوازی در این مورد كه كدام سلسله (بناپارت یا اورلئانیست‌ها) بیش‌ترین خدمت را به‌منافعش می‌کنند، دچار ‌دودستگی شد. بدین‌ترتیب بود که با پذیرش شكل جمهوری توانستند درباره‌ی اختلاف نظر خود به‌‌توافق برسند. اما این وضعیت عجیب و فلج‌كننده‌، علی‌رغم سرکوب خونین ژوئن  1848 توسط بورژوازی، به‌ویژه برای بورژواها خوشایند بود؛ چراکه این شرایط به‌ظاهر انقلابی، ایده‌ی حاكمیت مردم از پایین را ظاهری مشروع می‌بخشید. به‌هرروی، از پس این تناقض بود كه ناپلئون قلابی سررسید. در دوم دسامبر 1851 لویی بناپارت پس از پایان دوران سه ساله‌ی ریاست جمهوری‌ خود، با یک کودتا، جمهوری را منحل و امپراتوری را اعلام کرد و خودرا به‌عنوان ناپلئون سوم، امپراتور خواند.
بورژوازی [فرانسه] از بیم سوسیالیسم، امپراتوری دوم را پذیرفت، همان‌طور‌که پدران‌شان برای خاتمه دادن به‌انقلاب، تسلیم امپراتوری و ناپلئون اول شدند. مقام الوهیتی که بورژوازی بهناپلئون اول اعطا نمود، در مقابل دو خدمتی‌که او  به‌این ‌بورژوازی کرد، پاداش چندان زیادی نبود. او به‌بورژواها یک نظام متمرکز آهنین داد؛ و هم‌چنین 15/000 تیره‌روزی را که هنوز آتشِ انقلاب در دل داشتند و ممکن بود در اولین فرصت مدعی سهم خود از املاک عمومی شوند، به‌گور فرستاد. ولی درعین‌حال، همین بورژوازی را برای سواری دادن به‌همه‌ی ارباب‏ها زین کرد. آن زمان که این بورژوازی خود حکومت پارلمانی‌ای را به‌دست آورد که میرابو ‌می‌خواست با یک پرش به‌آن برساندش، قادر به‌حکومت کردن نبود. شورش 1830 که مردم آن را به‌انقلاب تبدیل کردند، شکم را به‌سروری رساند. بورژوایِ بزرگ در 1830 ـ‌همانند 1790ـ فقط یک فکر در سر داشت و آن این بود که تا می‌تواند برای خود امتیاز انبار کند، قلعه‌ها را برای حفاظت از املاک‌اش مسلح نماید و وضعیت پرولتاریا را ابدی سازد. سعادت کشور، مادام که خود او از آن فربه می‏شود، هیچ اهمیتی برایش ندارد. برای هدایت و به‌مخاطره انداختن فرانسه، یک شاهِ پارلمانی همان‌قدر مجوز آزادی عمل دارد که بناپارت. هنگامی که دگربار، در 1848، براثر خیزش جدید مردم، بورژوازی ناگزیر می‌شود که زمام امور را به‌دست بگیرد، پس از سه سال، با وجود تمام کشتارها و تبعیدها، قدرت از دست‌های لرزان او می‏گریزد و به‌دست اولین تازه ‌وارد می‏لغزد.
این بورژوازی از 1851 تا 1869 به‌همان ورطه‌ای درغلطید که پس از هیجدهم برومر. منافع‌اش که تأمین شد، به‌ناپلئون سوم اجازه داد تا فرانسه را غارت کند، آن را به‌واسال رُم مبدل سازد، حیثیت‌اش را در مکزیک به‌باد دهد، مالیه‌اش را نابود کند و فسق و فجور را رواج دهد. بورژوازی که براثر نفوذ و ثروت خود به‌انجام هرکاری قادر است، حتی یک نفر یا یک دلار را هم در ازای اعتراض به‏خطر نمی‌اندازد. در 1869 فشار از بیرون بورژوازی را تا آستانه قدرت بالا می‌‏برد؛ اندکی اراده او را به‌قدرت می‌رساند؛ ولی میل او به‌قدرت همانند میل اخته‌هاست. با اولین علامتِ این اربابِ ناتوان، شلاقی را که در دوم دسامبر او را کوبیده بود، بوسه زد و راه را برای رفراندومی ‌گشود که امپراتوری را دوباره غسل تعمید می‏داد[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
ناپلئون سوم ماجراجویی بود كه تلاش می‌كرد از هویت عموی نام‌دارش (ناپلئون بناپارت) برای عوام‌فریبی و جذب خرده‌مالكان بهره‌برداری كند. او در دسامبر 1850 به‌عنوان سركرده‌ی جنبشی متشكل از عناصر بی‌طبقه در شهرها و روستاها به‌ریاست جمهوری انتخاب شد. بورژوازی در ابتدا از انتخاب لویی بناپارت به‌ریاست جمهوری شوکه شد؛ اما به‌سرعت دریافت که این مردک می‌تواند راه‌حلی برای قدرت با ثبات دولتی باشد. این راهی برای كنارگذاشتن مناقشات سلسله‌ای در میان جریان‌های گوناگون هوادار سلطنت بود و درعین‌حال نویدبخش ساختن دولتی استوار كه بورژوازی را در برابر تهدید انقلاب محافظت می‌کرد. بدین‌ترتیب بود که بورژوازی یک سال پس انتخاب لویی بناپارت به‌این نتیجه رسید که باید از او حمایت کند.
کسانی که باعث سِقط جنبش 1848 شدند و راه را برای دوم دسامبر باز کردند؛ و در تاریکی پس از آن خود را مدعیان معصومِ  آزادی مورد تجاوز قرار گرفته جا زدند. این‌ها به‌مجرد دمیدن اولین سپیده به‌همان صورتی که همیشه بوده‌اند، ظاهر شدند: دشمنان طبقه‌کارگر. در دوران امپراتوری، «چپ» هرگز این تواضع را نشان نداد که خود را با منافع کارگران درگیر کند. این لیبرال‌ها ـ‌هرگز‌ـ حرف و اعتراضی به‌نفع کارگران (حتی از آن قبیل که گاهی اوقات مجلس از 1830 تا 1848 شاهد آن‌ بود) در چنته‌ی خود نیافتند. حقوق‌دان‌های جوانی که این‌ها به‌دنبال خود یدک می‌کشیدند، خیلی زود نقشه‌ی آن‌ها را آشکار کردند: گرد آمدن پیرامون امپراتوری… ـ برخی مانند اولیویه و داریمون علناً و بعضی مثل پی‌کار با احتیاط. برای خجالتی‌ها یا مقام‌پرست‌ها هم «چپِ باز» را بنیاد گذاشتند که عملاً نیمکتی برای نامزدهای منتظر دریافت پست‌های دولتی بود؛ و در واقع هم، در 1870 عده‌ای از لیبرال‏ها خواستار کار دولتی شدند. برای «سرسخت‌ها» هم «چپِ بسته» بود که در آن غول‏هائی آشتی‏ناپذیر مانند گامبتا، کِرمیو، آراگو و ملتان نگاهبانی از اصول خالص را عهده‌دار شده بودند. سرکرده‌ها در مرکز صدرنشین بودند. به‌این ترتیب، این دو گروه غیب‏گو همه‌ی بخش‌های اپوزیسیون را در چنگ خود داشتند ـ «شرمگین‌ها» و «گستاخ‌ها». پس از رفراندوم، این‌ها به‌مرجع مقدس و رهبران بی‌چون و چرای بخش پائینی طبقه متوسطی تبدیل شدند که بیش از پیش از حکومت کردن برخود عاجز بود؛ و به‌هشدار علیه خطرِ جنبش سوسیالیستی‌ای که دست امپراتور را پشت آن نشان می‌دادند، مشغول شدند. این طبقه [بخش‌های پائینی طبقه متوسط] به‌‌لیبرال‌ها اختیار تام داد، چشم‌اش را بست و خود را رها کرد تا به‌تدریج به‌سوی امپراتوری پارلمانیِ مملو از پست‌های وزارت برای متولیان‌اش کشیده شود. این صاعقه به‌آن‌ها جان دوباره داد، ولی خیلی موقت. هنگام دعوت نمایندگان به‌حفظ آرامش، بخش پائینی طبقه متوسطه، این مادر دهم اوت مطیعانه سر خم کرد و اجازه داد تا بیگانه سرِ خود را دقیقاً در سینه‌ی فرانسه فرو بَرَد.
فرانسه‌ی بیچاره! چه‌کسی تو را نجات خواهد داد؟ فرو‏دست‏ها، تهیدستان، کسانی که شش سال به‌خاطر تو با امپراتوری مقابله کردند.
درحالی‌که طبقات بالا ملت را در ازای چند ساعت استراحتِ خود می‌فروشند و لیبرال‌ها درصددند که در سایه امپراتوری به‌نان و نوائی برسند، تعداد انگشت‌شماری از افراد بی‏سلاح و بی‏حفاظ علیه مستبد هنوز کاملاً قدرتمند، به‌‌پا می‌خیزند. از سوئی، جوانانی که جزو بورژوازی هستند، به‌مردم پیوسته‌اند: همان فرزندان خلف 1789 که مصمم به‌ادامه‌ی انقلاب‌اند؛ از سوی دیگر، کارگران برای مطالعه و مطالبه‌ی حقوقِ کار متحد می‌شوند. امپراتوری به‌عبث می‌کوشد در صف آن‌ها شکاف بیندازد و کارگران را جذب کند. این‌ها دام را می‌بینند، آموزگاران سوسیالیسم قیصری را هو می‌کنند و از 1863 به‌بعد، بدون هیچ نشریه و تریبونی، به‌رغم نا‏خرسندی شدید تملق‏گویان لیبرال که معتقدند 1789 همه‌ی طبقات را برابر کرده است، خود را به‌عنوان یک طبقه تثبیت می‏کنند. این‌ها در 1863 به‌خیابان‌ها می‌ریزند و بر سر مزار‏ دانیل مانین [رهبر ناسیونالیست ایتالیائی (1857ـ1804) که در تبعید در فرانسه درگذشت] تظاهرات برپا می‌کنند و به‌رغم چماق سبیرّی علیهِ مونتانا ‏[دهکده‌ای که در 1863 در آن سربازانِ گاریبالدی از فرانسه شکست خوردند] اعتراض می‌کنند. در این دوران حزب سوسیالیست انقلابی به‌ظهور می‌رسد؛ و «چپ» دندان قروچه می‌رود. هنگامی که عده‌ای کارگر بی‌خبر از تاریخِ خود از ژول فاور می‌پرسند که آیا لیبرال‌ها در روز قیام برای جمهوری از آن‌ها حمایت خواهند کرد، این رهبر حزب «چپ» با وقاحت پاسخ می‌دهد: «آقایان! کارگران! امپراتوری را شما ساخته‌اید و خراب کردن‌اش هم برعهده‌ی شماست». و پی‌کار می‌گوید : «سوسیالیسم وجود ندارد»، یا «در هرصورت ما با آن وارد بحث نمی‏شویم.
به‌این ترتیب به‌خوبی مسلم شد که کارگران در آینده مبارزه را بدون کمک دیگران ادامه خواهند داد. از زمان شروع مجدد تجمعات عمومی، آن‌ها طالارها را پر می‌کنند و علی‌رغم تعقیب و زندانْ امپراتوری را به‌ستوه می‌آورند، زیر پایش را خالی می‌کنند و از هرحادثه‌ای برای ضربه وارد کردن به‌آن استفاده می‌‌نمایند. در 26 اکتبر 1869 تهدید به‌راه‌پیمائی به‌سوی ارگان قانون‌گذاری می‌کنند؛ در نوامبر، تویلری را به‌خاطر انتخاب روشفور دشنام می‌دهند؛ در دسامبر ارگان قانون‌گذاری را با سرود مارسیز تکان می‌دهند؛ در ژانویه 1870 با قدرت 200/000 نفر جمعیت به‌تشییع ویکتور نوار می‌روند و اگر خوب هدایت شده بودند، تاج و تخت را جارو می‌کردند»[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
آن‌چه در رابطه با کمون پاریس قابلیت بازگویی و تأکید را دارد، این است‌که قیام کمون همانند همه‌ی دیگر رویدادهای تاریخی رعدی در آسمانی بی‌ابر نبود. به‌بیان دیگر، گرچه وقوع قیام کمون از وقوع وقایعی که تحت اختیار پرولتاریای فرانسه نبود، به‌شدت تأثیر گرفت و حمله‌ی ارتش پروس به‌فرانسه مهم‌ترین آن به‌شمار می‌آید؛ اما این‌‌که این تأثیرپذیری به‌گونه‌ی دیگر واقع نشد، به‌روند تغییرات و تحولاتی برمی‌گردد که برای طبقه‌ی کارگر هم بیرونی و هم درونی بود:
…از زمان شروع مجدد تجمعات عمومی، آن‌ها [یعنی: کارگران فرانسوی] طالارها را پر می‌کنند و علی‌رغم تعقیب و زندانْ امپراتوری را به‌ستوه می‌آورند، زیر پایش را خالی می‌کنند و از هرحادثه‌ای برای ضربه وارد کردن به‌آن استفاده می‌‌نمایند. در 26 اکتبر 1869 تهدید به‌راه‌پیمائی به‌سوی ارگان قانون‌گذاری می‌کنند؛ در نوامبر، تویلری را به‌خاطر انتخاب روشفوردشنام می‌دهند؛ در دسامبر ارگان قانون‌گذاری را با سرود مارسیز تکان می‌دهند؛ در ژانویه 1870 با قدرت 200/000 نفر جمعیت به‌تشییع ویکتور نوار می‌روند و اگر خوب هدایت شده بودند، تاج و تخت را جارو می‌کردند.
….
«چپ»، ترسیده از انبو جمعیت که می‌رفت تا آن‌ها را تحت‌الشعاع قرار دهد، به‌رهبران آن‌ها انگ اوباش و عامل پلیس زد. ولی آن‌ها هم‌چنان در صف مقدم می‌مانند و با نقاب برداشتن از چهره‌ی «چپ» و فراخواندن آن‌ها به‌بحث، درعین‌حال آتش خود را متوجه امپراتوری می‌نمایند و به‌پیش‌آهنگ علیه رفراندوم تبدیل می‌شوند. با پخش شایعه‌ی جنگ، آن‌ها اولین کسانی هستند که موضع می‌گیرند. تفاله‌های کهنه‌ی شوینیسم که توسط بناپارتیست‏ها تحریک می‌شوند، آب را گل‏آلود می‏کنند؛ لیبرال‌ها منفعل می‌مانند یا کف می‌زنند؛ اما کارگران راه را می‌بندند. در 15 ژوئیه درست در همان ساعت‌‌هائی که اولیویه پشت تریبون با فراغ بال از جنگ سخن می‌گوید، سوسیالیست‌های انقلابی با فریاد «زنده‌باد صلح» و سر دادن ترانه‌ صلح‌جویانه‌ی «خلق‌ها برادران ما هستند، خودکامگان دشمنان‌مان»، بولوارهای پاریس را پر می‌کنند. از شاتودو تا بولوار سن‌دنی مردم برای آن‌ها کف می‌زنند، ولی در بولوارهای بون‌نوول و مون‌مارتر آن‌ها را هو می‌کنند و با دسته‌هائی که فریاد جنگ سر‏داده‏اند، درگیر می‌شوند.
روز بعد دوباره در باستیل گرد هم می‌آیند و در خیابان‏ها راه‏پیمائی می‌کنند، رانویه نقاشِ رویِ سفال که در بِل‌ویل معروف است، با پرچمی در دست پیشاپیش آن‌ها حرکت می‌کند. در فوبور مونمارتر «دژبان‌های شهری» با شمشیرهای آخته به‌آن‌ها یورش می‌برند.
آن‌ها ناتوان از تأثیر‏گذاری بر بورژوازی، همان‌طور که در 1869 کرده بودند، به‌کارگران آلمان رو می‌آورند: «برادران، ما با جنگ مخالفت می‌کنیم، ما آرزومند صلح، کار و آزادی هستیم. برادران، به‌مزدورانی که در صددند شما را در خصوص خواست‏های واقعی فرانسه بفریبند، گوش ندهید». این پیام بزرگ‌منشانه پاداش خود را دریافت کرد. در 1869 دانشجویان برلن پیام صلح‏جویانه دانشجویان فرانسوی را با دشنام پاسخ داده بودند. در 1870 کارگران برلن این‌گونه با کارگران فرانسه سخن گفتند: «ما نیز آرزومند صلح، کار و آزادی هستیم. ما می‌دانیم که در هر دو سوی راین برادرانی هستند که ما حاضریم همراه با آن‌ها در راه جمهوری جهانی جان بدهیم». چه پیش‌گوئی پرمعنائی! باشد که این کلمات بر صفحه‌ی اول کتاب زرینی که تازه توسط کارگران گشوده شده است، نقش‌بندد.
به‌این‌ترتیب، در اواخر امپراتوری هیچ جوشش و فعالیتی، جز در میان کارگران و جوانانی که از طبقه متوسط به‌آن‌ها پیوسته بودند، وجود نداشت. تنها این‏ها نوعی شجاعت سیاسی نشان دادند و در شرایط فلج‌ عمومیِ اواسط ماه ژوئیه 1870 فقط آن‌ها در خود این نیرو را یافتند که لا‌اقل برای رستگاری فرانسه تلاش کنند[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
لویی بناپارت ادعای امپراتوری دوم را داشت كه تقلیدی از امپراتوری ناپلئون اول بود. ماركس درباره تكرار تاریخ به‌صورت کاریکاتوریک یادآوری مشهور دارد:
«هگل، درجایی، براین نکته انگشت گذاشته است که همه‌ی رویداها و شخصیت‌های بزرگ تاریخ جهان، به‌اصطلاح، دوبار به‌صحنه می‌آیند[1]؛ وی فراموش کرده اضافه کند که بار اول به‌صورت تراژدی و بار دوم به‌صورت نمایش خنده‌دار، کوسیدیر به‌جای دانتون، لویی بلان به‌جای روبسپیر، مونتاتی سا‌های 1848 تا 1851 به‌جای مونتانی 1793 تا 1795، برادرزاده به‌جای عمو. و در اوضاع و احوالی که دومین روایت هیجدم برومر در آن رخ می‌دهد با چنین مضحکه‌ای روبروهستیم[2].[مارکس، هیجدهم برومر لویی ناپلئون].
لویی بناپارت كه ادعا می‌كرد ناپلئون سوم است، مجلس شورای ملی را تا حد ماشین امضا تنزل داد. این نظام یک دیكتاتوری فاسد بود كه فحشا و تن فروشی را گسترش داد و به‌هرگونه‌ای از شیادی مالی برتری بخشید. این دیکتاتوری نوعی از دیكتاتوری‌ بود كه بورژوازی و بورژواها را قادر ساخت تا از سیاست كنار بكشند و بیش از هرچیز به‌دنبال منافع صنعتی و مالی خود باشند. نتیجه‌ی این دیکتاتوری، صنعتی شدن پُرشتاب فرانسه و رشد طبقه‌ی كارگر به‌صورت یك طبقه‌ی پرشمار بود. به‌هرروی، در این نظام فاسد، رشد چشم‌گیری در نیروهای تولیدی پدید آمد. این رشد چشم‌گیر صنعتی و طبقه‌ی پرشمارِ کارگر یکی از آن پیش‌زمینه‌هایی بود كه قیام كمون بر برستر آن واقع گردید.
نظام و دیکتاتوری ناپلئون سوم در بستر جنگ پروس و فرانسه در 1870 به‌پایان رسید. این جنگ برای ناپلئون سوم سرنوشتی تراژیك رقم زد. او را در 2 سپتامبر 1870 در جنگ سدان اسیر كردند. در پی آن، بلافاصله در متز شكست تحقیرآمیز دیگری برای نیروهای فرانسوی پیش آمد. آلمان در آن زمان تثبیت دولت ملی را با محوریت پروس در دست داشت. آلمان توانست استان‌های فرانسوی آلزاس و لورن را تصرف كند. شكست در این جنگ مرتجعانه در برابر پروس، شرایط را برای جرقه‌ی كمون فراهم آورد.
قیام کموناردها
ماركس در 1870، در پایان جنگ فرانسه و پروس، نوشت: «بدین‌ترتیب در این شرایط فوق‌العاده دشوار، طبقه‌ی كارگر فرانسه به‌حركت درمی‌آید. هرتلاش برای برهم زدن حكومت جدید در این بحران كنونی كه دشمن پشت دروازه‌های پاریس است، كاملاً نومیدانه است». او در ادامه توضیح می‌دهد كه آن‌ها محكوم به‌شكست هستند.
اما تأسف در این است‌که پیش‌بینی مارکس درست از آب درآمد و آن‌ها واقعاً شكست خوردند. اما هرچند این نتیجه (یعنی: شکست قیام کارگران در آن شرایط) بسیار محتمل بود، اما غیرقابل‌اجتناب نیز نبود. اگر آن‌ها قدرت را به‌دست نمی‌گرفتند، چه پیش می‌آمد؟ این پرسشی انتزاعی است و پاسخ به‌آن تا حدی از بررسی آن چیزی ممانعت می‌کند که واقعاً به‌وقوع پیوست.
به‌هرروی، گرچه ماركس درباره‌ی شکست طبقه‌ی کارگر هشدار داده بود؛ اما زمانی كه این امر واقع شد، با تمام توان از آن حمایت کرد. زیرا، این درست است‌که قیام کمون از کم‌ترین احتمال پیروزی برخوردار بود، اما طبقه‌ی کارگر جهانی بدون وقوع این قیام و شکست آنْ نمی‌توانست به‌دانش مبارزه‌ی طبقاتی‌ای مسلح شود که پیش‌نهاده‌ی نظریِ تسخیر ماشین بورژوایی دولت، خرد کردن آن و استقرار دیکتاتوری طبقاتی خود (به‌مثابه‌ی سازمان‌یابی طبقه‌ی کارگر در دولتی نفی‌شونده) باشد. به‌بیان دیگر، بدون قیام طبقاتی و درعین‌حال سلحشورانه‌‌ی کمون، انقلاب اکتبر (علی‌رغم جانشینیِ نخبگان حزبی به‌جای پرولتاریا، و باوجود برپایی دولتی تثبیت‌گرِ نخبگان به‌جای دیکتاتوری نفی‌شونده‌ی پرولتاریا) امکان وقوع چندانی نداشت و به‌احتمال بسیار قوی از همان آغاز (یعنی: از انقلاب خوبه‌خودی فوریه 1917) تسلیم بورژوازی به‌اصطلاح نیک‌خواه و «دمکرات» می‌شد. اما قیام کمون، کسب قدرت توسط کارگران و زحمت‌کشان فرانسوی و شکست آن به‌دلیل عدم تدارک لازم، ایده‌ی استنتاجی و عمدتاً معقولِ سازمان‌یابی طبقه‌ی کارگر در دولت را به‌یک واقعیت قابل تحقق تبدیل کرد که می‌توان و ضروری است‌که در راستای تحثقق آن در ایران آن دست به‌تدارکی همه‌جانبه زد. تدارکی‌که عمده‌ترین سیمای آن در خارج از کشور، نظری است.
گرچه بلشویک‌ها بنا به‌‌برآیند ویژگیِ زمانی‌ـ‌مکانی روسیه و نیز ویژگیِ جهانِیِ روزگار خویش نتوانستند تمامی دست‌آوردهای طبقاتی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌تاریخی کمون پاریس را به‌کار برده و بازآفرینی کنند؛ اما بدون تجربه‌ی کمون (و در پیِ آنْ تحلیل‌های درخشان مارکس و انگلس و دیگران از وقایع کمون)، به‌احتمال نه چندان ضعیف، نه بلشویسم تحقق می‌یافت و نه انقلاب اکتبر. چراکه در صورت عدم وجود تجربه‌ی کمون و دریافت‌های ناشی از آن، انقلابیون و کمونیست‌های روس چاره‌ای جز اقداماتی نداشتند که کمابیش و براساس ویژگی خویشْ نهایتاً همان فراز و فرودها و تجاربی را دربرمی‌داشت که بلشویک‌ها از کمون فراگرفته بودند.
همان‌طور که کمی بالاتر هم از لیساگاره نقل کردیم، سقوط امپراتوری دوم در 4 سپتامبر 1870، در اصل به‌دست طبقه كارگر پاریس انجام گرفت و فرانسه اعلام جمهوری كرد. این رویدادها اهمیتی به‌اندازه رویدادهای 50 سال بعد در آلمان را داشتند كه به‌سقوط نظام قیصر و ‌شكل‌گیری جمهوری وایمار انجامید. در فرانسه 1870، همانند آلمان 1918، سقوط سلطنت ـ‌یا شبه‌سلطنت در فرانسه‌ـ در آغاز به‌قدرت عناصر بورژوا انجامید. این‌ها هرچند با اقدامات طبقه‌ی كارگر به‌قدرت رسیدند، دشمن منافع مستقل كارگران بودند و آمادگی كامل داشتند با بدترین ارتجاع و مرتجعین متحد گردند تا از دست‌یابی طبقه‌ی کارگر به‌قدرت ممانعت به‌عمل آورند.
بنابراین نمایندگان پاریس كه عروسك‌های خیمه‌شب‌بازی مجلس شورای ملی در زمان ناپلئون سوم بودند، اجازه یافتند حكومتی را تشكیل دهند كه قرار بود به‌دفاع از پاریس سروسامان بدهد؛ همان پاریسی كه هنوز در محاصره پروس بود. همه‌ی پاریسی‌هایی كه قادر به‌حمل اسلحه بودند، در گارد ملی که شكل‌بندی‌ میلیشیاگونه داشت، ثبت نام كردند. تنها بدین سبب كه فراخوان همگانی بود، بخش اعظم طبقه كارگر نیز وارد گارد ملی شد.
…روز بعد ناپلئون سوم شمشیر خود را به‌شاه پروس تحویل داد؛ خبر آن تلگراف شد و همان شب تمام اروپا از آن مطلع بود. ولی نمایندگان که ساکت بودند؛ هم‌چنان تا سوم سپتامبر نیز ساکت ماندند. تنها در نیمه‌شب چهارم سپتامبر، پس‌از آن‌که پاریس یک روز پُرهیجان و تب‌آلود را پشتِ‌سر گذاشت، تصمیم به‌حرف زدن گرفتند. ژول فاور خواهان انحلال امپراتوری و کمیسیون مسؤل دفاع شد، ولی مراقب بود که به‌مجلس دست نزند. طی روز، کسانی با نیروئی خستگی‌ناپذیر کوشیده بودند بولوارها را به‌قیام بکشانند و عصرهنگام جمعیت به‌نرده‌های اطراف ارگان قانون‌گذاری فشار می‌آورد و فریاد می‌زد: «زنده‌باد جمهوری»! گامبتا با آن‌ها ملاقات کرد و گفت: «شما اشتباه می‌کنید؛ ما باید متحد بمانیم؛ انقلاب نکنید». ژول فاور که هنگام خروج از مجلس در محاصره‌ی مردم قرار گرفته بود، تلاش کرد آن‌ها را آرام کند.
اگر زمام پاریس ـ‌در همان ساعت‌‌ـ در دست «چپ» بود، فرانسه به‌نحو شرم‌آورتری از ناپلئون سوم، تسلیم می‌شد. ولی در چهارم سپتامبر مردم گردِ هم می‌آیند، درحالی‌که افراد گارد ملی با تفنگ‌های‌شان در میان آن‌ها هستند. ژاندارم‌های حیرت‌زده به‌آن‌ها راه می‌دهند. کم‌کم ارگان قانون‌گذاری مورد هجوم قرار می‌گیرد. ساعت ده، به‌رغم تلاش‌های نومیدانه‌ی «چپ»، جمعیت سرسراها را پُر می‌کند. وقت‌اش است. مجلسِ در آستانه‌ی تشکیل دولت، سعی در تسخیر حکومت دارد. «چپ» با تمام نیرو از این ترکیب حمایت می‌کند؛ درحالی‌که هربار که نام جمهوری می‌آید، خشمگین می‌شود. وقتی‌که برای اولین‌بار این فریاد از سرسراها بلند می‌شود، گامبتا به‌تلاش خارق‌العاده‌ای دست می‌زند تا مردم را دعوت ‌کند که منتظر نتیجه‌ی مذاکرات مجلس باشند ـ نتیجه‌ای که از پیش معلوم بود. این همان طرح تی‌یر است: کمیسیون حکومتیِ منصوبِ مجلس؛ تقاضا و قبول صلح به‌هرقیمت؛ پس از این ننگ، سلطنت پارلمانی. خوشبختانه جمعیت تازه‌ای از مهاجمان درها را به‌زور باز می‌کنند و وارد می‌شوند، درحالی‌که اشغال‌کنندگانِ سرسراها به‌درون تالار راه می‌یابند. مردم نمایندگان را اخراج می‌کنند. گامبتا که به‌زور پشت تریبون آورده شده، مجبور می‌شود الغاءِ امپراتوری را اعلام کند. مردم که بیش‌ از این انتظار دارند، خواستار جمهوری می‌شوند و نمایندگان را با خود به‌ساختمان شهرداری می‌برند تا جمهوری را اعلام کنند[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
خصومت میان كارگران مسلح و حكومت بورژوا بارها به‌ستیز‌های آشكار انجامید. به‌هرروی، بورژوازی نتوانست  از عصیان کارگری خلاصی یابد. نتیجه‌ی آن پدیده‌ای بود كه از آن زمان شاهدش بوده‌ایم: نومیدی بورژوازی. بورژوازی می‌خواست پروسی‌ها به‌سرعت جنگ را به‌‌پایان برسانند تا بتوانند «نظم» را بازگردانند.
به‌جای ادغام همه‌ی نیروهای پاریس تا جائی‌که به‌همه یک کادر، یک یونیفورم، یک پرچم و هم‌چنین نام غرورآمیز گارد ملی را بدهند، تروشو تقسیم سه‌گانه‌ی‌ ارتش، نیروهای متحرک و غیر‌نظامی‏ها را حفظ کرد. این نتیجه‌ی طبیعی نظر او در‏خصوص دفاع  بود. ارتش تحت القائات پرسنل فرماندهی که به‌آن گفته بود که پاریس زحمات زیادی را به‌‌ارتش تحمیل کرده،‌ در نفرت این فرماندهی از پاریس سهیم شده بود. افراد نیروهای متحرک شهرستان‌ها، تحت تأثیر افسران خود ـ‌این گل‌های سرسبد مالکین دهات‌ـ نیز دل‌چرکین شدند. همگی با دیدن این‌که گارد ملی را تحقیر می‌کنند، به‌تحقیر آن‌ پرداختند و آن‌ها را «تا آخر خطی‌ها، سی غازی‏ها!» می‏نامیدند. (از زمان محاصره، هرپاریسی 30 سو ـ‌‌پول آن زمان فرانسه‌ـ کمک هزینه دریافت می‌کرد)[«غاز» را به‌عنوان معادل «سو» به‌کار برده‌ایم]. هرآن بین آن‌ها بیم مصادمه می‌رفت.
31 اکتبر در وضعیت واقعی امور هیچ تغییری نداد. حکومت مذاکرات را قطع کرد، زیرا علی‌رغم پیروزی نمی‌توانست بدون غرق شدنْ آن را دنبال کند؛ دستور تشکیل گروهان‏های حمله را در گارد ملی صادر کرد و کار ریختن توپ‏ها را تسریع نمود، ولی از آن‌جاکه دیگر سرِ سوزنی به‌دفاع باور نداشت، باز مسیر صلح را باز‏گذاشت. شورش‌ها موضوع اصلی دل‏مشغولی‌های حکومتیان بود. آن‌ها نه تنها می‌خواستند پاریس را از «جنون محاصره»، بلکه بیش از آن از دست انقلابیون نجات دهند. بورژوازی بزرگْ آن‌ها را به‌این سمت سوق می‌داد. پیش از 4 سپتامبر این‌ها اعلام کرده بودند: «اگر طبقه‌‌کارگر مسلح باشد یا به‌گونه‌ای امکان تسلط داشته باشد، آن‌ها نخواهند جنگید»؛ و عصر روز 4 سپتامبر ژول فاور و ژول سیمون به‌ارگان قانون‌گزاری رفته بودند تا به‌آن‌ها اطمینان بدهند و برای‌شان روشن کنند که مستأجران جدید لطمه‌ای به‌خانه وارد نخواهند کرد. ولی جریان غیر‌قابل مقاومت وقایع سلاح را دراختیار پرولتاریا گذاشت و حالا مهم‌ترین هدف بورژوازی این بود که آن سلاح را در دست پرولتاریا بلااثر کند. مدت دو ماه آن‌ها مترصد فرصت بودند و رفراندوم به‌آن‌ها گفت که این فرصت فرارسیده است. تروشو پاریس را در دست داشت و بورژوازی از طریق روحانیتْ تروشو را؛ و چه بهتر که او گمان کند فقط به‌ندای وجدان خودش گوش می‌دهد. وجدانی غریب، با پیچیدگی‌هائی بیش‌تر از یک نمایش‌نامه. از 4 سپتامبر ژنرال این وظیفه را در‏مقابل خود قرار داده بود که پاریس را بفریبد و به‌او بگوید «من تو را تسلیم می‌کنم، ولی این کار برای خیرِ خودِ توست». پس از 31 اکتبر، او رسالت دومی هم برای خود تصور می‏کرد و در وجود خود ملائکه‌ی اعظم، میشل قدیس جامعه‌ی در تهدید را می‏دید. این امر دومین دوره‌ی‌ دفاع را مشخص می‌کند و رد آن را شاید بتوان در دفتری واقع در خیابان د‌ـ‌پُست پیدا کرد، زیرا رؤسای روحانیت روشن‌تر از هرکس دیگری خطر عادت کردن کارگران به‌جنگ را تشخیص می‏دهند. دسیسه‌های‌شان مملو از شگرد‏های مزورانه بود. مرتجعین خشونت‏طلب می‏توانستند با کشاندن پاریس به‌‌انقلابی پیش‏رس، همه‌چیز را خراب کنند. آن‌ها در کار زیرزمینی خود روش‌های مکارانه‌ی ظریفی به‌کار می‌بستند: همه‌ی حرکات تروشو را زیر نظر داشتند، بیزاری او از گارد ملی را دامن می‌زدند و همه‌جا ـ‌در آمبولانس‌ها و حتی در شهرداری‌ها‌ـ بین کارکنان رخنه می‌کردند. مانند ماهی‌گیرانی که با یک نهنگ بسیار بزرگ در‏گیرند؛ او را گیج می‌کنند، گاهی آزادش می‏گذارند تا به‌راه خود برود، و بعد با نیزه به‌او حمله می‏برند[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
بدین‌ترتیب، در 28 ژانویه 1871 این به‌اصطلاح «حكومت دفاع ملی» به‌پروسی‌ها تسلیم شد و تلاش كرد پاریس را به‌آن‌ها تحویل دهد. اما قدرت نیروهای كارگری چنان زیاد بود كه قادر به‌انجام این كار نبودند. پروسی‌ها مجبور شدند ترك مخاصمه‌ی جداگانه‌ای با گارد ملی امضا كنند و تنها توانستند گوشه‌ی كوچكی از پاریس را كه عمدتاً پارك‌های ملی بود، آن هم تنها برای دو روز اشغال كنند. اشغال پاریس در برابر طبقه‌ی كارگر تا حدی غیرممكن‌تر از شكست دادن ارتش ناپلئون سوم بود.
… پاریس به‌بیماری همانند بود که در انتظار قطع عضو است. از استحکامات هنوز غرش توفان بلند بود، کشته‌ها و زخمی‌ها هنوز از راه می‌رسیدند؛ ولی معلوم شد که فاور در ورسای است. در 27 ژانویه، نیمه‌شب توپ‌ها خاموش شدند. بیسمارک و ژول فاور به‌یک تفاهم شرافتمندانه نائل آمده بودند. پاریس تسلیم شده بود.
روز بعد حکومت دفاع اساس مذاکرات را منتشر کرد: یک آتش‌بس چهارده روزه، دعوت فوری یک مجلس، به‌اشغال دادن استحکامات شرق، خلع‌سلاح همه‌ی سربازان و نیروهای متحرک به‌جز یک تیپ. شهر، گرفته و خاموش برجا ماند. این روزگار رنج‌بار پاریس را در بُهت فرو برده بود. فقط چند تظاهرات صورت گرفت. یک گردان از گارد ملی با فریاد «مرگ بر خائنین!» به‌جلوی شهرداری مرکزی آمد. شب هنگام، چهارصد افسر یک پیمان مقاومت امضا کردند و برونِل، افسر سابق را که به‌خاطر عقاید جمهوری‌خواهی‌اش از ارتش امپراتوری اخراج شده بود، به‌ریاست خود انتخاب کردند و تصمیم گرفتند تحت فرماندهی سسی که روزنامه‌ها برایش محبوبیت کسی مانند بورپر را قائل بودند، به‌طرف استحکامات حرکت کنند. نیمه‌شب فراخوان به‌برداشتن سلاح و ناقوس خطر در نواحی دهم، سیزدهم و بیستم آماده‌باش داد. ولی شب سرد و یخ‌بندان و گارد ملی خسته‌تر از آن بود که از روی نومیدی به‌عملی دست بزند. فقط دو یا سه گردان سرِ قرار حاضر شدند. برونل دو روز بعد بازداشت شد.
در روز 29 ژانویه پرچم آلمان برفراز استحکامات ما به‌اهتزاز درآمد. همه‌چیز شب پیش به‌امضا رسیده بود. 400/000 نفر مسلح به‌تفنگ و توپ به 200/000 نفر تسلیم شدند. استحکامات و حصار شهر خلع سلاح  شد. پاریس می‌بایست درعرض دو هفته 200‌/000/000 فرانک بپردازد. حکومت لاف می‌زد که سلاح‌های گارد ملی را استثنا کرده است، ولی همه‌کس می‌دانست که لازمه‌ی گرفتن آن‌ها حمله به‌پاریس بود. سرانجام، حکومت دفاع ملی که تنها به‌تسلیم پاریس قانع نبود، تمامی فرانسه را تسلیم کرد. آتش‌بس شامل ارتش‌های تمام شهرستان‌ها به‌جز بورباکی می‌شد، تنها ارتشی که ممکن بود مورد استفاده‌ی حکومت قرار بگیرد.
روز بعد اخباری از شهرستان‌ها رسید. معلوم شد که بورباکی تحت فشار پروسی‌ها، پس از یک نمایش مضحک خودکشی، تمام ارتش خود را به‌سوئیس منتقل کرده است[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
نكته این است كه قدرت پرولتاریا تا این اندازه بود كه بورژوازی فرانسه و حامیانش ـ‌كم و بیش ناخودآگاه‌ـ این امر را ایده‌ی خوبی برای سازمان دادن گونه‌ای قدرت رقیب تلقی می‌كردند. زمانی كه این رویدادها در حال وقوع بود، آن‌ها ورسای، كاخ لویی چهاردهم و شاهان فرانسه را گرفتند و مجلس شورای ملی را در آن‌جا دوباره تشكیل دادند. این كار به‌رهبری آدولف تی‌یر انجام پذیرفت كه ماركس او را «غول بانك‌داری» می‌نامید. او رهبر جناح اورلئانیست  بورژوازی سلطنت‌طلب فرانسه بود.
هجوم پروسی‌ها «مجلس نایافتنی» سال 1816 (پارلمان فوق راستی که در دوران اعاده‌ی حکومت بوربون‌ها در 1816 تشکیل شد) را  به‌پاریس باز گرداند. پس‌از رؤیای این‌که فرانسه‌ به‌پاخاسته و به‌سوی روشنائی بال می‌گشاید، چقدر دردناک است که احساس کنی نیم قرن به‌عقب رانده شده‌ای: تحت یوغ روحانیون ژزوئیت، کلیساها و خرده‌مالکان زمخت روستانشین! در این میان کسانی بودند که روحیه خود را باختند. بسیاری از این‌که شخصاً جلای وطن کنند، سخن به‌میان آوردند. خوش‌خیال‌ها گفتند: این مجلس یک روز بیش‌تر طول نمی‌کشد، چون فقط اختیار تصمیم‌گیری در امر جنگ و صلح را دارد. ولی کسانی که پیش‌رفت توطئه و نقش عمده‌ی روحانیت را دنبال کرده بودند، از پیش می‌دانستند که این‌ آدم‌ها، قبل از این‌که به‌فرانسه مجال گریز از چنگال‌های‌شان را بدهند، آن را درهم می‌شکنند.
کسانی‌که تازه از پاریس قحطی زده، اما سرفراز گریخته بودند، در مجلس بوردو، کوبلنز مهاجرت اول را یافتند؛ ولی این‌بار برخوردار از قدرت فرونشاندن کینه‌هائی که چهل سال متراکم شده بود. روحانیون و محافظه‌کاران برای اولین بار اجازه یافته بودند که بدون مداخله‌ی امپراطور یا شاه، به‌دلخواه خود پاریس خداناشناس و انقلابی را که بارها یوغ آن‌ها را خُرد کرده و نقشه‌های‌شان را برهم زده بود، لگدکوب کنند. در همان جلسه‌ی اول خشم‌شان شعله‌ور شد. در ته تالار پیرمردی که درعین بی‌اعتنائی همگان به‌تنهائی روی نیمکتش نشسته بود، از جا برخاست و تقاضای سخن گفتن در مقابل مجلس را کرد. زیر بالاپوشش یک پیراهن سرخ توی چشم می‌زد. این گاریبالدی بود. با خوانده شدن نامش خواست پاسخ دهد و درچند کلمه بگوید: از وکالتی که پاریس او را بدان مفتخر کرده، استعفاء می‌کند. صدایش در هیاهو گم شد. سرِپا ماند و دستش را بالا گرفت، ولی دشنام‌ها دوچندان شد. بی‌درنگ پاسخی کوبنده از جایگاه تماشاچیان طنین افکند: اکثریت دهاتی! ننگِ فرانسه! این صدای زنگ‌دار و جوان گاستون کرمیو از مارسی بود. نماینده‌ها تهدیدکنان ازجا بلند شدند. فریاد آفرینِ صدها تماشاچی در پاسخ او، صدای نمایندگان را محو کرد. پس‌از جلسه، جمعیت گاریبالدی را تشویق و نمایندگان را هو کرد. گارد ملی، علی‌رغم خشم تی‌یر که به‌افسر فرمانده تشر می‌زد، ادای احترام نظامی کرد. روز بعد مردم دوباره آمدند، جلوی تئاتر صف کشیدند و نمایندگان مرتجع را ناگزیر کردند تا شاهد تشویق جمهوری‌خواهان باشند. ولی آن‌ نمایندگان بر قدرت خود واقف بودند و از همان اول جلسه حمله‌ی خود را شروع کردند. یکی از دهاتی‌ها، با اشاره به‌نمایندگان پاریس فریاد زد، این‌ها دست‌شان به‌خون ناشی از جنگ داخلی آلوده است! و وقتی یکی از این نماینده‌های جمهوری‌خواه فریاد زد، زنده باد جمهوری! اکثریت او را هو کردند و گفتند که شما فقط پاره‌ی کوچکی از کشور هستید. روز بعد مجلس به‌‌محاصره‌ی سربازانی درآمد که مانع ورود جمهوری‌خواهان می‌شدند.
درعین‌حال نشریات محافظه‌کار برای تمسخر و انکار پاریس هم‌صدا شده بودند و حتی مشقاتی را هم که پاریسی‌ها تحمل کرده بودند، مورد انکار قرار گرفت. آن‌ها می‌گفتند گارد ملی از جلوی پروسی‌ها فرار کرد و تنها عملیاتی که انجام داد، در 31 اکتبر و 22 ژانویه بوده است. این افتراها در شهرستان‌ها که از مدت‌ها پیش برای پذیرفتن آن‌ها آماده شده بودند، نتیجه داد. بی‌خبری آن‌ها از محاصره چنان بود که از کسانی نظیر تروشو، دوکرو، فری، پلتان، گارنیه‌ـ‌پاژ، امانوئل آراگو نام می‌بردند، و بعضی‌ها را حتی چندین‌بار، که پاریس از دادن یک رأی به‌آن‌ها هم خوداری کرده بود.
این وظیفه‌ی نمایندگان پاریس بود که این ابهام را رفع کنند، محاصره را تشریح نمایند، افراد مسئول شکست پاریس را رسوا کنند، اهمیت رأی پاریس را توضیح دهند و پرچم جمهوری را در برابر ائتلاف روحانیتی‌ـ‌‌سلطنتی برافرازند. آن‌ها ساکت ماندند و خودرا به‌جلسات بچگانه‌ی حزبی قانع کردند که دُلسکلوز از آن‌ها همانند جلسات شهرداران پاریس دل‌شکسته روگرداند. پاسخ اپمنید‌های 1848 ما این بود که جملات کلیشه‌ای انسان‌دوستانه به‌کار ببرند و از چکاچک سلاح‌های دشمن سخن بگویند؛ دشمنی که دم‌به‌دم بر برنامه‌ی خود تائید می‌کرد: سرهم‌بندی کردن یک صلح، دفن جمهوری و برای رسیدن به‌این مقصود، خالی کردن زیر پای پاریس. انتخاب تی‌یر به‌ریاست قوه‌ی مجریه با کف زدن عمومی همراه بود؛ و او ژول فاور، ژول سیمون، پی‌کار و لفلو را به‌عنوان وزرای خود برگزید که احیاناً می‌بایست با جمهوری‌خواهان شهرستان‌ها جمع می‌شدند.
با این انتخاب‌ها، با این تهدیدها، با توهین به‌گاریبالدی و به‌نمایندگان پاریس؛ و هم‌چنین با انتخاب تی‌یر ـ‌این تجسم سلطنت پارلمانی‌ـ در مقام بالاترین مقام قضائی جمهوری، ضربه پشت ضربه به‌پاریس وارد شد ـ پاریسی که تب کرده و به‌زحمت چیزی برای تغذیه داشت، ولی هنوز بیش‌تر گرسنه‌ی آزادی بود تا نان. پس، این‌ بود پاداش پنج ماه رنج و تحمل. این شهرستان‌ها، که پاریس در تمام طول محاصره بیهوده دست یاری به‌سوی‌شان دراز کرده بود، حالا جرأت می‌کردند انگ ترسوئی به‌آن بزنند تا بتوانند او را از بیسمارک به‌شامبور پس بفرستند. در چنین وضعیتی پاریس مصمم بود از خود حتی در مقابل فرانسه دفاع کند. این خطر فوری تازه و تجربه‌ی دشوارِ محاصره، نیروی این شهر بزرگ را برانگیخت و به‌آن روح جمعی بخشید.
پیش‌از این، در اواخر ژانویه، بعضی از جمهوری‌خواهان ـ‌حتی بعضی از دسیسه‌گران بورژوا‌ـ سعی کرده بودند با توسل به‌انتخابات، گارد ملی را گرد خود جمع کنند. یک جلسه‌ی وسیع به‌سرپرستی کورتی، تاجری از ناحیه سه، در سیرک برگزار شده بود. در آن‌جا لیستی تنظیم شده بود و تصمیم گرفته بودند که درصورت وجود دور دوم انتخابات، برای بازبینی آن، مجدداً با هم مشورت کنند. هم‌چنین کمیته‌ای تعیین شد تا مرتباً همه‌ی‌ گروهان‌ها را در جریان بگذارد. جلسه‌ی دوم در 15 فوریه، در ووکسال ـ‌واقع در خیابان دوان‌ـ تشکیل شد. ولی آن‌وقت، کی به‌فکر انتخابات بود؟ فقط یک فکر غلبه داشت: وحدت همه‌ی نیروهای پاریس علیه دهاتی‌ها پیروز. گارد ملی نماینده‌ی همه‌ی مردانگی پاریس بود. از مدت‌ها پیشْ فکرِ روشن، ساده و اساساً فرانسویِ به‌هم وصل کردن همه‌ی گردان‌ها و در قالب یک کنفدراسیون در ذهن همه بود. این نظر با کف زدن استقبال گردید و قرار شد گردان‌های متحد گرد یک کمیته‌ی مرکزی جمع شوند.
در همین جلسه یک کمیسیون مأمور تنظیم اساسنامه شد. هر ناحیه ـ‌هیجده ناحیه از بیست ناحیه پاریس‌ـ یک کمیسر انتخاب کرد. این افراد چه کسانی بودند؟ مُبلغ‌ها، انقلابیون کوردوری، سوسیالیست‌ها؟ نه؛ هیچ نام شناخته شده‌ای بین آن‌ها نبود. همه‌ی آن‌هائی که انتخاب شدند، افرادی از طبقه متوسط بودند: دکاندار و کارمند جزء، بیگانه با باندبازی وتا آن زمان اکثراً حتی بیگانه باسیاست. کورتی، رئیس، فقط از زمان جلسه‌ی سیرک معروف شده‌ بود. از همان روز اول ایده‌ی فدراسیون همان‌طور که بود، یعنی همه‌گیر و نه فرقه‌گرا و درنتیجه نیرومند ظاهر شد. روز بعد، کلمان‌ـ‌توما به‌حکومت اعلام کردکه دیگر نمی‌تواند مسئول گاردملی باشد واستعفا داد. به‌جای او موقتاً وینوا برگزیده شد.
روز 24 فوریه در ووکسال، در حضور دو هزار نماینده و افراد گارد، کمیسیونْ اساسنامه‌ای را که تنظیم کرده بود، قرائت کرد و از نمایندگان خواست که بلافاصله اعضای کمیته‌ی مرکزی را انتخاب کنند. مجلسْ طوفانی، متشنج و بی‌میل به‌مذاکرات آرام  بود. از هشت روز گذشته، هرروز تهدید‌های توهین‌آمیز تازه‌ای را از بوردو با خود آورده بود. گفته می‌شد که می‌خواهند گردان‌ها را خلع سلاح کنند، کمک هزینه‌ی 30 سوئی ـ‌این تنها ممر معاش کارگران‌ـ را قطع نمایند، کرایه‌های عقب‌مانده را بگیرند و قیمت‌ها را افزایش دهند. به‌علاوه، آتش‌بس که برای یک هفته تمدید شده بود، 26 فوریه تمام می‌شد و روزنامه‌ها اعلام کردند که پروسی‌ها روز 27 فوریه وارد پاریس می‌شوند. این بختک یک هفته روی سینه‌ی همه‌ی وطن‌پرستان سنگینی کرده بود. گردهم‌آئی هم فوراً به‌بررسی این مسائل حاد پرداخت. وارلن[3] پیش‌نهاد کرد: گارد ملی فقط رهبران منتخب خود را به‌رسمیت بشناسد. یک نفر دیگر: گارد ملی از طریق کمیته‌ی مرکزی به‌هرتلاشی برای خلع سلاح اعتراض می‌کند و اعلام می‌دارد که درصورت نیاز به‌مقاومت مسلحانه دست می‌زند. هردو پیش‌نهاد به‌اتفاق آراء تصویب شد. اما حالا، آیا پاریس می‌بایست به‌ورود پروسی‌ها تن دهد و بگذارد در بولوارهایش رژه بروند؟ بحث این را هم نمی‌شد کرد. تمام حاضران در جمع، که برافروخته از جا پریده بودند، یک صدا فریاد جنگ برداشتند. چند هشدار مبنی بر احتیاط با تحقیر روبرو می‌شود. بله، آن‌ها سلاح‌های خود را در مقابل پروسی‌ها، اگر وارد ‌پاریس شوند، قرار خواهند داد. این پیش‌نهاد می‌بایست توسط نمایندگان به‌گروهان‌های‌شان تسلیم شود. با تعیین سوم مارس برای گردهم‌آئی بعدی، جلسه خاتمه یافت و حضار درحالی‌که تعداد زیادی از سربازان و گاردهای متحرک را به‌همراه داشتند؛ به‌سمت باستیل راه افتادند.
پاریس، بیمناک از این‌که آزادی‌ خودرا از دست بدهد، از بامداد گِرد ستون‌ انقلابش جمع شده بود؛ همان‌طور که پیش از آن، زمانی‌که برای از دست دادن فرانسه برخود می‌لرزید، دور مجسمه‌ی استراسبورگ گرد آمده بود. راهپیمائی گردان‌ها درحالی صورت گرفت که طبل‌ها و پرچم‌ها پیشاپیش آن‌ها در حرکت بودند و نرده‌ها و ستون‌های مسیر با تاج‌های گُلِ نامیرا آذین شده بود. گاه به‌گاه نماینده‌ای از میان جمعیت روی چهار پایه‌ای می‌رفت و مردم را از این تریبون برنجی مورد خطاب قرار می‌داد، که با فریاد زنده باد جمهوری پاسخش را می‌دادند. ناگهان یک پرچم سرخ از میان جمعیت به‌داخل بنای یادبود برده شد و اندکی بعد روی نرده‌ها ظاهر گردید. فریادی مهیب به‌آن درود گفت و به‌دنبال آن سکوتی طولانی برقرار شد. مردی خود را به‌بام رساند و با چابکی پرچم را در دست مجسمه‌ی آزادی، برفراز ستون قرار داد. بدین‌گونه، در میان ابراز احساسات شورانگیز مردم، برای اولین‌بار ـ‌پس از 1848ـ پرچم برابری براین نقطه سایه افکند، جائی که خون هزار شهید آن را از پرچمش سرخ‌تر کرده است.
……
در ساعت دو کمیسیونی که مأمور تنظیم اساسنامه برای کمیته‌ی مرکزی شده بود، در شهرداری ناحیه سه تشکیل جلسه داد. از شب پیش، بعضی از اعضای این کمیسیون که خود را در این موقعیت واجد اختیار می‌دانستند، سعی کرده بودند یک کمیته‌ی فرعی دائمی در این شهرداری تشکیل دهند. ولی چون تعدادشان کافی نبود، این کار را به‌روز بعد موکول کردند و با رؤسای گردان‌ها ‌مشورت کردند. این جلسه که تحت ریاست کاپیتان برژره تشکیل شد، طوفانی بود. نمایندگان گردان مونمارتر که برای خود یک کمیته در خیابان روزیه تشکیل داده بودند، فقط می‌خواستند در مورد جنگیدن صحبت شود و الزامات مأموریت خود را نشان می‌دادند و قطعنامه‌ی ووکسال را یادآوری می‌کردند. تقریباً به‌اتفاق تصمیم گرفته شد که در مقابل آلمانی‌ها سلاح بردارند. شهردار، بونواله، که از داشتن چنین میهمانانی ناراحت بود، شهرداری را به‌محاصره در آورد و نیمی با اقناع و نیمی با زور آن‌ها را از سر خود باز کرد.
در طی آن روز اهالی محله‌های مردمی مسلح شدند، مهمات ضبط کردند؛ وسائل سنگین را دوباره بار گاری‌ها کردند؛ نفرات نیروی متحرک، که فراموش کرده بودند که اسرای جنگی هستند، می‌رفتند تا دوباره اسلحه‌های خودرا پس بگیرند. شامگاه جمعی به‌پادگان ملوانان در لاپپینیر حمله کردند و آن‌ها را به‌باستیل آوردند تا به‌مردم بپیوندند.
اگر شجاعت چند نفری نبود که با جرأت در مقابل این جریان خطرناک ایستادند، فاجعه اجتناب‌ناپذیر می‌شد. همه‌ی انجمن‌هائی که در میدان کوردوری تشکیل جلسه داده بودند ـ‌کمیته‌ی مرکزی نواحی بیست‌گانه پاریس، انترناسیونال و فدراسیون‌ـ به‌این کمیته‌ی مرکزی که از آدم‌های گم‌نامی تشکیل شده بود که هرگز در مبارزات انقلابی شرکت نکرده بودند، با تردید نگاه می‌کردند. پس از خروج از شهرداری ناحیه سه تعدادی از نمایندگان گردان‌ها که به‌شعبه‌های انترناسیونال تعلق داشتند، به‌کوردوری آمدند تا خبر جلسه و قطعنامه‌ی نومیدانه‌ی ناشی از آن را بدهند. تلاش زیادی برای آرام کردن آن‌ها صورت گرفت و سخن‌گوهائی به‌ووکسال که جلسه‌ی وسیعی در آن منعقد بود، اعزام شدند. آن‌ها موفق شدند صدای‌شان را به‌گوش‌ها برسانند. شهروندان بسیار دیگری نیز تلاش فراوان کردند که مردم را سر عقل بیاورند. صبح روز بعد، 28 فوریه سه گروه کوردوری بیانیه‌ای منتشر کردند و کارگران را به‌هوشیاری دعوت نمودند. آن‌ها گفتند: هرحمله‌ای به‌کارِ قرار دادن مردم در معرض ضربات دشمنان انقلاب می‌آید تا همه‌ی خواست‌های اجتماعی را در دریائی از خون غرق کند. کمیته‌ی مرکزی که از هرسو تحت فشار بود، مجبور به‌تسلیم شد، همان‌طورکه در اعلامیه‌ای با ‌امضای بیست و نه نفر اعلام داشت: «هرتهاجم نابه‌هنگام به‌سرنگونی فوری جمهوری منجر خواهد شد. گرداگرد محلاتی‌که قرار است به‌اشغال دشمن درآید، باریکاد برپا می‌شود، طوری‌که دشمن در اردوئی جدا از شهر ما به‌جولان در‌آید». این نخستین ابراز وجود کمیته‌ی مرکزی بود. این بیست و نه نفر گم‌نام که قادر به‌آرام کردن گارد ملی بودند، حتی مورد تشویق بورژوازی که ظاهراً از قدرت آن‌ها در شگفت نبود، قرار گرفتند.
پروسی‌ها روز اول مارس وارد پاریس شدند. این پاریس که مردم تصرف‌اش کرده بودند، دیگر پاریس اشراف و بورژوازی بزرگ 1815 نبود. پرچم‌های سیاه از خانه‌ها آویزان بود؛ ولی خیابان‌های خلوت، دکان‌های بسته، فواره‌های بی‌آب، مجسمه‌های چادرپیچ شده‌ی میدان کنکورد، چراغ‌گازی‌های خاموش در شب؛ به‌طور برجسته‌ای شهر را عذاب‌آلوده و درحال اختضار  نشان می‌داد. فاحشه‌هائی که جسارت رفتن به‌محلات دشمن را کرده بودند، در ملأ عام شلاق می‌خوردند. قهوه‌خانه‌ای در شانزه‌لیزه که درِ خود را به‌روی فاتحین باز کرده بود، غارت شد. فقط در فوبور سن ژرمن یک مالک بزرگ بود که خانه‌اش را به‌پروسی‌ها عرضه می‌کرد.
پاریس هنوز در حالتی از چندش و احساسِ خواری به‌سر می‌برد که از جانب بوردو رگباری از توهین بر سرش باریدن گرفت. مجلس نه تنها کلام یا عملی نیافت که در این بحران دردناک یاور او باشد، بلکه مطبوعات و در رأس آن‌ها روزنامه‌ی رسمی، شهر را سرزنش  می‌کردند که می‌بایست در مقابل پروسی‌ها به‌فکر ‌دفاع از خودش می‌بود. طرحی در دبیرخانه در دست امضاء بود که محل مجلس را در خارج از پاریس تعیین می‌کرد. لایحه‌ی افزایش بهره‌ی وام‌های مدت‌دار و کرایه خانه‌هایِ عقب‌افتاده چشم‌انداز ورشکستگی‌های بی‌شماری را می‌گشود. صلح پذیرفته شد و مثل یک کار معمولی، با عجله مورد تصویب قرار گرفت. آلزاس، بخش عمده‌ی لورن با 1/600/000 فرانسوی از سرزمین پدری جدا می‌شدند، پنج میلیارد می‌بایست پرداخت می‌شد، استحکامات شرق پاریس تا پرداخت اولین قسط 500/000/000 غرامت و شهرستان‌های شرق تا پرداخت کامل آن در اشغال پروسی‌ها می‌ماند؛ این بود هزینه‌ی تروشو، فاور و اتلاف برای ما، یعنی: بهائی که درازای آن بیسمارک به‌ما جواز مجلس دست نایافتنی را می‌داد. و برای تسلای پاریس از این همه فضیحت، آقای تی‌یر فرمانده‌ی نالایق و خشنِ ارتش یکم لوار ـ‌دورل دپالادین‌ـ را به‌عنوان ژنرال گارد ملی منصوب کرد. دو سناتور، وینوا و دورل، دو بناپارتیست در رأس پاریس جمهوری‌خواه قرار گرفتند ـ این دیگر خیلی زور داشت.  پاریس تماماً این احساس را داشت که کودتائی در پیش است[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
بورژوازی از مسلح بودن پرولتاریا می‌هراسید و با آن دشمنی می‌ورزید. بنابراین هدف اولیه ورسای، خلع سلاح گارد ملی بود كه در 18 مارس 1871 بدان اقدام كرد. قصد آن‌ها درآوردن گارد ملی از دست مون‌مارت بود. این كار به‌دستور تی‌یر اقدام شد. نقشه‌ی آن‌ها را تركیب توده‌ها در خیابان‌ها و اقدام گارد ملی و به‌انقلاب روآوردن بسیاری از ارتشی‌ها كه برای گرفتن اسلحه‌ها فرستاده شده بودند، نقش بر آب كرد.
به‌روال آن ایام بزرگ، ابتدا این زن‏ها بودند که عکس‌العمل نشان دادند. زنان 18 مارس، که در دوره‌ی محاصره آبدیده شده بودند و از آن فلاکت سهم مضاعفی نصیب‌شان شده بود، منتظر مردها نشدند. دور مسلسل‌ها حلقه زدند و روبه‌نظامی‏های متصدی توپ‏ها گفتند: «شرم آور است! شما آن‌جا چه می‏کنید»؟ سرباز‏ها پاسخ ندادند. گاه یک درجه‌دار با آن‌ها صحبت می‏کرد: «خانم‏های خوب من، از سر راه کنار بروید». در ‏همین‌حال چند گارد ملی در سر راه خود به‌پست نگهبانیِ خیابان دودُویل دو طبل پیدا کردند که خُرد نشده بود و با آن‏ها مردم را خبر کردند. در ساعت هشت تعداد افسران و گارد‏هائی که از بولوار اُرنانو بالا می‏رفتند، سیصد نفر شده بودند. آن‌ها با یک جوخه از سربازان تیپ 88 روبرو شدند و با ‌فریاد زنده باد جمهوری، آن‌ها را یارگیری کردند. پست نگهبانی خیابان دُژان هم به‌آن‌ها پیوست و سربازان و گاردی‏‏ها درحالی‌که تفنگ‏‏‏های‌شان را واژگونه بالا گرفته بودند، باهم به‌‏طرف خیابان مولر رفتند که به‌بوت مونمارتر منتهی می‏شد؛ و در این سمت تیپ 88 از آن دفاع می‏کرد. این‌ها که رفقای خود را قاطی گارد‏های ملی دیدند، به‌آن‌ها علامت دادند که جلو بیایند و اجازه‌ی عبور دادند. ژنرال لُکُنت که متوجه‌ی این علامت دادن شده بود، دستور داد که گروهبان‌های شهری[نیروی انتظامی داخل پاریس] را به‌جای سربازان بگذارند و آن‌ها را در برج سولفرینو حبس کرد؛ و اضافه کرد که: «شما به‌جزای خود خواهید رسید». این گروهبان‌ها چند تیر شلیک کردند که گارد‏ها به‌آن پاسخ دادند. ناگهان تعداد زیادی گارد ملی، تفنگ‏‏های واژگونه در دست همراه با زنان و بچه‏ها از جناح دیگر، خیابان روزیه، پدیدار شدند. لُکُنت که به‌محاصره درآمده بود، سه‌بار فرمان آتش داد. نفراتش هیچ حرکتی نکردند و دست به‌سلاح نبردند. جمعیت پیش آمد و به‌آن‌ها پیوست و لُکُنت و افسرانش دست‌گیر شدند.
سربازانی‌که همین چند لحظه پیش در برج محبوس شده بودند، قصد داشتند او را تیر‏باران کنند؛ اما چند گارد ملی با زحمت زیاد توانستند او را درببرند، زیرا جمعیت هم او را به‌جای وینوا گرفته بود‌؛ و همراه با افسرانش به‌شاتو‏روژ (مقر فرماندهی گردان‏های گارد ملی) منتقل شدند. در آن‌جا از او فرمان تخلیه‌ی بوت را خواستند. او آن را بی‌درنگ امضا کرد. این فرمان فوراً به‌افسران و سربازان خیابان روزیه ابلاغ شد. ژاندارم‏ها شَاسپوهای خود را تسلیم کردند و حتی فریاد زدند: «زنده‏باد جمهوری»! شلیک سه گلوله‌ی توپ بازپس‌گرفتن بوت را اعلام کرد.
ژنرال پاتورِل که قصد بردن توپ‏ها را داشت، در مولن ده‌لاگالت غافل‏گیر شد و در خیابان لُپیک با باریکاد‏های ‏زنده در‏گیر گردید. مردم اسب‏ها را گرفتند، راه‏ها را بستند، توپ‌چی‏ها را متفرق کردند و توپ‏ها را به‌پست‏های خود برگرداندند. در میدان پیگال، ژنرال سوسبیل دستور حمله به‌جمعیتی را صادر کرد که در خیابان هودون جمع شده بودند، ولی شکاری‌ها [شَسورها: یک نیروی نظامی اسب سوار] وحشت‏زده اسب‏های خود را به‏عقب راندند و مایه خنده شدند. یک افسر شمشیر به‏دست به‌جلو راند، یک گارد را زخمی کرد و به‌ضرب گلوله فرو افتاد. فرمانده فرار کرد. ژاندارم‏ها که از پشت پناه‌گاه‏ها شروع به‌تیراندازی کردند، سریعاً متلاشی شدند و توده‌ی سربازان به‌مردم پیوستند.
در بِلویل، بوت شُمُن و لوگزامبورگ سرباز‏ها در همه‌جا به‌مردمی پیوستند که با اولین هشدار گرد آمده بودند. تا ساعت یازده، مردم دیگر متجاوزین را در تمام نقاط شکست داده بودند و تقریباً همه‌ی توپ‏ها را حفظ کردند؛ تنها ده عراده برده شد و هزاران شاسپو به‌چنگ آمد. حالا دیگر همه‌ی گردان‏های مردم در‏حال آماده‏باش بودند و مردان محله‏های مردمی به‌برچیدن سنگ‏فرش خیابان‏ها مشغول شدند[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
در واقع، لوكمب و كلمان توما را، دو افسر ارشد كه فرمانده نیروهای ویژه اعزامی بودند، گرفتند و تیرباران كردند. این یكی از چند حادثه معدودی بود كه كارگران در عمل از كسانی كه تلاش داشتند انقلاب را در هم بشكنند، انتقام گرفتند. خوش‌بختانه (شاید هم بدبختانه!؟) حوادثی این چنینی در دوران كمون بسیار ناچیز بود.
از 18 مارس تا لحظه‌ی ورود [نیروهای] ورسای به‌پاریس، انقلاب پرولتری به‌قدری از دست یازیدن به‌اعمال خشونت‌آمیز مرسوم در انقلاب‌ها، و از آن بالاتر در ضدانقلاب‌های «طبقات بالا»، پرهیز کرد که رقبایش هیچ حرف و حدیثی برای گفتن و ابراز خشم خود نیافتند، مگر اعدام دو ژنرال به‌نام‌های لوکنت (Lecomte) و کلهِ‌مان توماس (Clément Thomas) و قضیه میدان واندوم.
یکی از افسران طرف‌دار بناپارت، چهار بار به‌هنگ هنگ 81 جبهه فرمان داده بود که به‌روی مردم بی‌سلاح، در میدان پیگال (Pigalle)، تیراندازی کنند و چون افرادش از اجرای دستورها سر باز زده بودند به‌همه‌ی آن‌ها به‌نحو وحشیانه‌ای ناسزا گفته بود. و افرادش هم، به‌جای تیراندازی به‌زنان و کودکان، خود او را پای دیوار گذاشتند و تیربارانش کردند. عادت‌های ریشه‌داری که سربازان در مکتب دشمنان طبقه‌ی کارگر با آن‌ها آشنا شده‌اند، به‌محض قرار گرفتن آن‌ها در کنار طبقه‌ی کارگر بدیهی است‌که یک‌دفعه عوض نمی‌شود. همین‌گونه سربازان بودند که کله‌مان توماس را اعدام کردند.
….
اکنون به‌قضیه قتل‌عام شهروندان بی‌دفاع در میدان واندوم بپردازیم. این به‌اصطلاح قتل‌عامْ افسانه‌ای است که آقای تی‌یر و دهاتی‌ِ [مجلس بوردو]اش اصرار دارند که… فقط توسط عمله و اکره‌ی مطبوعات اروپایی [به‌آن] دامن زده شود. «مردان نظم» و مرتجعان پاریس، از پیروزی 18 مارس به‌خود می لرزیدند. این پیروزی، از نظر آن‌ها، نشانه‌ی کیفر عدالتِ مردمی بود که از راه می‌رسیدند. شبح قربانیانی که، از ایام ژوئن 1848 تا 22 ژانویه 1871 [یعنی: «اقدام تازه‌ای درجهت سرنگونی حکومت دفاع ملی»]، به‌دست آن‌ها به‌قتل رسیده بودند در برابر چشمان‌شان قد علم می‌کرد. وحشتی که از این رهگذر برآن‌ها دست یافت، یگانه تنبیه‌شان بود. [زیرا در عمل] حتی استوارها و سرپاسبان‌ها، به‌جای آن‌که خلع سلاح شده، چنان‌که سزاوارشان بود بازداشت شوند، روز روشن با استفاده از دروازهایِ بازِ پاریس راهیِ مکان امن ورسای گردیدند. «مردان نظم» نیز به‌هم‌چنین. نه تنها کسی دستی به‌روی‌شان بلند نکرد، بلکه پررویی‌شان آن‌قدر بود که دور هم جمع شدند و چند محل از استحکامات مرکر پاریس را به‌تصرف خود درآوردند. این عطوفتی که کمیته‌ی مرکزی از خود نشان داد، این بزرگواریِ کارگران مسلح پاریسی، که به‌هیچ‌وجه با عادت‌های «حزب نظم» نمی‌خواند، آن‌چنان عجیب می‌نمود که از سوی آن‌ها به‌عنوان نشانه‌ای از  ضعف تلقی شد. به‌همین دلیل بود که آن‌ها کوشیدند نقشه‌ی احمقانه‌ای را به‌اجرا درآورند. بدین‌معنا که زیر سرپوش تظاهرات بدون سلاح، دست به‌همان کاری بزنند که وینوآ با استفاده از توپ‌خانه و مسلسل در انجام آن توفیق نیافته بود. 22 مارس، دسته‌ای مکش‌مرگ‌ما از آقایانِ «تروتمیز و اتو کشیده»، از محله‌های شیک پوش پاریس، به‌راه افتاد که همه‌ی جوجه لش‌ولوش‌های شهر را هم به‌دنبال خودش می‌کشید و در رأس آن نیز چهره‌های سرشناسِ امپراتوری، افرادی مانند هکه‌رن… و غیره دیده می‌شدند. این گروه نامرد که تظاهرات آرام را بهانه کرده بود، ولی انواع سلاح‌های مربوط به‌آدم‌کش‌های حرفه‌ای را زیر لباس‌های‌شان پنهان ساخته بودند، به‌صورت دسته‌ای سرباز درحال دو به‌راه افتاد، سرِ راه خود دست به‌روی هرنگهبان و گشتیِ مربوط به‌گارد ملی که دید، بلند کرد و خلع سلاح‌اش کرد، و با این حالت تهاجمی و درحالی‌که فریادهای «مرگ برکمیته‌ی مرکزی»، «مرگ برآدم‌کش‌ها، زنده‌باد مجلس!» سر داده بود از طریق کوچه‌ی صلح به‌میدان واندوم سرازیر گشت؛ آن‌جا هم کوشید «پست»‌های نگهبانیِ گارد ملی را برچیند و اگر شده با حمله‌ی غافل‌گیرانه ستاد گارد ملی را به‌تصرف خود درآورد. در پاسخ این اقدامات و شلیک هفت‌تیر از سوی این گروه، اعضای گارد ملی، ابتدا، به‌عنوان اخطار، تیر هوایی شلیک کردند و چون دیدند که این‌گونه اخطارها نتیجه‌ای نداد، فرماندهیِ کلِ گارد ملی دستور تیراندازی داد. نوچه لش‌ولوش‌ها با همان رگبار اول،… به‌هرسو متواری شدند،همان‌هایی‌که……..
کمیته‌ی مرکزی 1871 به‌حدی نسبت به‌[جنایات] قهرمانان آن «تظاهرات مسالمت‌آمیز» کذایی گذشت و بی‌اعتنایی نشان داد که هنوز دو روز از آن ماجرا نگذشته، آن افراد دوباره زیر فرمان دریادار سه‌سه (Saisset) جمع شدند تا این دفعه به‌تظاهراتی مسلحانه بپردازند، همان تظاهراتی که سرانجام‌اش به‌فرار مشعشعانه به‌سمت ورسای ختم شد. کمیته‌ی مرکزی [گارد ملی]، ازبس از تن در دادن به‌جنگ داخلی، که تی‌یر با صدور دستور حمله شبانه‌اش در مونمارتر آغازش کرده بود، می‌ترسید، این‌بار با ایستادن سرِ جای خود، به‌جای آن‌که دنبال به‌فراری‌ها ـ‌که آن زمان کاملاً بی‌دفاع بودند‌ـ به‌ورسای حمله‌ور شود و بدین‌سان به‌توطئه‌های تی‌یر و دهاتی‌های مجلس هوادارش یک بار برای همیشه خاتمه دهد، اشتباه سرنوشت‌سازی مرتکب شد. کمیته‌ی مرکزی به‌جای این کار دوباره به‌حزب نظم فرصت داد که روز 26 مارس، که انتخابات کمون بود، از نیروهایش در سرِ صندوق‌های رأی‌گیری استفاده کند. در همین روز بود که اعضای حزب نظم، در شهرداری‌های پاریس، با فاتحان جوانمرد خود تعارفات شیرینی ردوبدل می‌کردند، درحالی که در درون خود می‌غریدند که روز موعود چه‌گونه ریشه‌های‌شان را برخواهند کند.
حالا آن روی سکه را بنگرید. تی‌یر پیکار دوم‌اش برضد پاریس را در آغاز آوریل شروع کرد.  اولین دسته‌ی زندانیان پاریسی که به‌ورسای آورده شدند مورد همه‌گونه آزار و و اذیت قرار گرفتند و این درحالی بود که ارنست پیکارد، دست‌ها در جیب شلوار، دورشان می‌چرخید و متلک می‌گفت و خانم تی‌یر و خانم فاور، در معیت ندیمه‌های‌شان، از ایوان عمارت صحنه‌ی شکنجه و آزار آن زندانیان به‌دست ارازل ورسای را می‌نگریستند و کف می‌زدند. افرادی از نظامیان جبهه که به‌دست این ارازل گرفتار شده بودند، بی‌درنگ و درجا اعدام می‌شدند….. گالیفه (Gallifet)، که به‌پااندازی برای همسر خود افتخار می‌کند و نام او در مجالس عیش و نوش شبانه‌ی امپراتوری دوم معروف خاص و عام است، در بیانه‌ای به‌خود می‌بالد که دستور کشتن گروه کوچکی از گاردهای ملی را، به‌همراه سروان فرمانده و ستوان نایب فرمانده‌شان، که توسط شکارچی‌های خودش غافل‌گیر و خلع سلاح شده بودند درجا صادر کرده است. [بسیاری از این جنایت‌کاران نشان لژیون دونور دریافت می‌کردند تا جنایت برعلیه سربازان کمون را دامن بزنند].
حتی پس از صدور فرمان مورخ 7 آوریل کمون، که در آن [در برابر اعمال وحشیانه‌ی نظامیان حکومت ورسای] به‌معامله به‌مثل و اقدامات تلافی‌جویانه از سوی کمون اشاره شده بود و گفته شده بود وظیفه‌ی کمون است که «در برابر عملیات و اقدامات آدم‌خوارانه‌ی داردودسته‌ی راهزنانِ ورسای، از مردم حمایت کند و سیاست چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان را به‌اجرا بگذارد»، تی‌یر هم‌چنان به‌بدرفتاری وحشیانه با زندانیانی که به‌دست نیروهای دولتی اسیر شده بودند ادامه می‌داد…. با این‌همه، اعدام زندانیان برای مدتی متوقف شد. ولی همین‌که تی‌یر و ژنرال‌های دسامبری‌کارش پی بردند که حتی جاسوسان رسمی‌شان، که از سوی  ژاندامری مأموریت داشته‌اند و در لباس بدلی گارد ملی پاریس دستگیر شده‌اند، یا حتی سرپاسبان‌هایی که با بمب‌های آتش‌زا به‌چنگ مأموران کمون افتاده‌اند، مشمول عطوفت افراد کمون قرار گرفته‌اند، و آن تهدیدهایی که در فرمان مربوط به‌صدور دستور در اجرای اقدامات تلافی‌جویانه آمده بود در موردشان عملی نشده است، باری همین‌که فهمیدند آن تهدیدها توخالی بوده، دوباره شروع کردند به‌اعدام گروه گروه زندانیان که تا آخر هم ادامه یافت. {مارکس در نامه‌ی 12 آوریل 1871 خود به‌کوگلمان از این‌گونه اشتباهات مرگ‌بار کمیته‌ی مرکزی [گارد مالی] سخن می‌گوید}. خانه‌هایی که افرادی از گارد ملی بدان‌ها پناه برده بودند درحلقه‌ی محاصره‌ی ژاندارم‌ها قرار می‌گرفت که ابتدا به‌آن‌ها نفت می‌پاشیدند (نفتی که در این‌جا برای نخستین‌بار در صحنه ظاهر می‌شود) و سپس به‌آتش کشیده می‌شدند…[مارکس، جنگ داخلی در فرانسه].
نتیجه تلاش ورسای برای خلع سلاح، دست‌یابی كمیته‌ی مركزی گارد ملی به‌قدرت بود كه بلافاصله برای كمون اعلام انتخابات كرد و انتخابات در 26 مارس برگزار شد. در 28 مارس، كمیته مركزی قدرت را به‌كمون منتخب تحویل داد.
اقدامات كمون
 در 30 آوریل، خدمت وظیفه در ارتش دائمی را لغو كردند و تنها نیروی مسلح را گارد ملی اعلام نمودند تا هر شهروندی قادر به‌حمل اسلحه در آن ثبت نام كند. همه‌ی قرض‌های پیش آمده در زمان جنگ را لغو كردند و فروش اقلام متصرفه متعلق به‌فقرا را متوقف نمودند. آن‌ها انتخاب غیرفرانسوی‌ها را با این شعار تأیید كردند كه «پرچم كمون، پرچم جمهوری جهانی» است. حقوق مقامات منتخب به‌اندازه‌ی كارگران ماهر بود. جدایی كلیسا از دولت، ملی كردن همه‌ی دارایی‌های كلیسا و ممنوعیت نمادهای دینی در مدارس اعلام شد. گیوتین در معرض عموم به‌آتش كشیده شد و ستون واندوم، یادبود سترگ ناپلئون بناپارت و نماد جنگ‌افروزی و كشورگشایی ویران شد. سازمان تعاونی‌های كارگران در كارخانه‌هایی كه پیش از این مالكان بسته بودند، بازگشایی شد و شب‌كاری نانواها ممنوع گردید.
نمازخانه اتونمان كه بورژوازی فرانسه به‌كفاره‌ی اعدام لویی شانزدهم در انقلاب 1789 ساخته بود، ویران شد. (پس از شكست كمون به‌عنوان نماد قدرت بورژوازی و هشداری به‌كارگران، كلیسای جامع ساكره‌كو به‌جای آن در بالای مون‌مارت ساخته شد).
انگلس در پیش درآمد «جنگ داخلی فرانسه» یادآوری می‌كند که این اقدامات میان‌بُرهای خوبی بودند: «از آغاز ماه می‌ به‌بعد، همه‌ی توان‌شان صرف جنگ در برابر ارتش گرد آمده حكومت ورسای شد كه همواره رو به‌فزونی بود». آن‌ها برای جان خود می‌جنگیدند و اقدامات انقلابی تا حدی براین مسئله سایه انداخته بود. پاریس بر جبهه‌های غربی و جنوبی حمله كرد و مجبور شد نومیدانه عقب‌نشینی كند.
کمون یکسره به‌این نتیجه رسید که طبقه‌ی کارگر پس از دست یافتن به‌قدرت نمی‌تواند جامعه را به‌کمک همان ماشین دولتیِ گذشته اداره کند. این طبقه‌ی کارگر برای آن‌که سلطه‌ی طبقاتی خودش را که به‌تازگی به‌چنگ آورده بود، دوباره از دست ندهد می‌بایست از یک‌سو آن ماشین سرکوب گذشته را که علیه خودِ او به‌کار گرفته شده بود، از میان بردارد، ولی از سوی دیگر تدابیری اتخاذ کند که قدرت تفویض شده به‌گماشتگان و کارمندانی که خودِ او برای اداره‌ی جامعه مأمور می‌کرد، همواره و بدون استثنا پس‌گرفتنی باشد. خصلت دولتی که پیش از کمون برجامعه فرمانروایی می‌کرد چه بود؟ جامعه‌، ابتدا از راه تقسیم کار ساده، ارگان‌های ویژه‌ای را برای تأمین منافع مشترک خود و مراقبت در این زمینه پدید آورده بود. ولی این اندام‌های [مراقبت از منافع و مصالح عمومی] که دولت در رأس آن‌ها قرار داشت به‌مرور زمان با پرداختن به‌تأمین منافع خاص خودشان تغییر ماهیت داده، از حالت خدمت‌گزار جامعه خارج گردیده و به‌خداوندگاران جامعه تبدیل شده بودند. این تغییر و تحول را، به‌عنوان مثال، نه فقط در قالب پادشاهی موروثی، بل حتی در قالب جمهوری دموکراتیک هم می‌شود ملاحظه کرد. و نمونه‌ی بارزش درست در آمریکای شمالی دیده می‌شود که «سیاستمدارانِ» هیچ جای دنیا به‌اندازه‌ی آن‌جا و دسته‌ای خاص و جدا از مردم و درعین‌حال قدرتمند را تشکیل نمی‌دهند. در آمریکای شمالی، هردو حزب بزرگ، که به‌نوبت جای هم‌دیگر را در دستگاه قدرت می‌گیرند، توسط کسانی اداره می‌شود که سیاست برای‌شان نوعی کسب و کار است، و برسر کرسی‌های نمایندگی و قانون‌گذاری، چه دولت‌های محلی و چه دولت فدرال، به‌‌‌همه‌گونه معامله‌گری تن می‌دهند، و ممر معاش‌شان از جنب و جوش و تبلیغات برای حزب‌شان می‌گذرد که پس از پیروزی در انتخابات پاداش این فعالیت‌ها را با اعطای مقامات دولت به‌آنان می‌پردازند. و همه می‌دانیم که آمریکاییان از سی سال پیش تاکنون [یعنی: تا نگارش این مقدمه در سال1891] چه‌قدر کوشیده‌اند تا این یوغ سنگین تحمل‌ناپذیر را از گردن خود بردارند و با وجود تلاش‌هایی که می‌کنند تا چه حد در این مرداب فساد بیش از پیش فرومی‌روند. و درست در همین آمریکاست که می‌توانیم بهتر از هرجای دیگر ببینیم که چه‌گونه قدرتِ دولت موفق می‌شود تا نسبت به‌جامعه استقلال پیدا کند؛ همان جامعه‌ای که در آغاز چیزی جز ابزاری در دستِ آن برای اداره‌اش نمی‌بایست باشد. در این آمریکا، نه خاندان سلطنتی هست، نه اشرافیت، نه ارتش دایمی (مگر مشتی از سربازان که مأمور مراقبت از بومیان سرخپوست و مقابله با آن‌ها هستند)، نه دستگاه اداری با مقامات ثابت و حقوق بازنشستگی وبا این‌همه، می‌بینیم در آن‌جا دو دار و دسته‌ی سیاست‌بازِ معامله‌گر سودجو هستند که به‌نوبت جای هم‌دیگر را در دستگاه قدرت می‌گیرند و دولت را با استفاده از فاسدترین وسایل و برای رسیدن به‌شرم‌آورترین مقاصد خاص خود در خدمت خود قرار می‌دهند؛ و ملت نیز، در برابر این دو کارتل بزرگِ سیاست‌باز که گویا به‌اصطلاح در خدمت وی قرار دارند، ولی ـ‌در واقع‌ـ بر وی مسلط‌اند و غارت‌اش می‌کنند، هیچ چاره‌ای ندارد و تن به‌قضا داده است.
کمون برای آن که به‌همین بلای اجتناب‌ناپذیر در همه‌ی نظام‌های پیشین، یعنی تبدیل شدنِ دولت و ‌اندام‌های دولتی از خدمت‌گزاری جامعه به‌خدای‌گان مسلط برجامعه، دچار نشود دو وسیله‌ی کارآمد را به‌کار برد. نخست این‌که گزینش همه‌ی مقامات در دستگاه‌های اداری، قضایی و آموزشی را تابع انتخاب برمبنای آرای عمومی کرد، و درنتیجه، بنا را بر این نهاد که آن مقامات درهرلحظه پس‌گرفتنی باشند. دوم این‌که دستمزد خدمات را، از پایین‌ترین تا بالاترین آن‌ها، معادل همان دستمزدی قرار داد که دیگر کارگران دریافت می‌داشتند. بالاترین دستمزدی که کمون پرداخت کرد 6000 فرانک بود. بدین‌سان، جلویِ مسابقه برای دست‌یابی به‌مقامات و مناصب اداری گرفته می‌شد ضمن آن‌که انتخاب‌شوندگان برای امور نمایندگیِ مردم دست و بال‌شان باز نبود و موظف بودند حدودی را رعایت کنند[انگلس، «جنگ داخلی در فرانسه»، مقدمه به‌مناسبت بیستمین سالگرد کمون در سال 1891].
قتل‌عام کموناردها
ارتش پروس و آلمان در شكار كموناردها از ارتش فرانسوی ورسای كه در اصل به‌هر كسی كه دستش می‌رسید تیراندازی می‌كرد عقب نماند. تنها چند تن توانستند از میان خط آتش پروسی‌ها بگذرند. با آن‌ها ابراز هم‌دردی و هم‌بستگی شد: البته نه از سوی افسران رده بالا، بلكه از سوی سربازان عادی پروسی. در 28 می آخرین كموناردها را در بلویل در شرق پاریس كه محله‌ای در اصل كارگرنشین بود، دستگیر کردند.
برای ارائه‌ی ‌تصویری از کشتار کموناردها دو نقل قول از [تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره] می‌آوریم: یکی از نقل‌قول‌هایی که النور مارکس در مقدمه‌ی ترجمه‌ی انگلیسی کتاب از روزنامه‌ها می‌آورد؛ و دیگر نقل قولی از مشاهدات حضوری خودِ لیساگاره. النور مارکس (دختر مارکس و مترجم کتاب از فرانسه به‌انگلیسی) 3 نقل‌قول زیر را از روزنامه‌های انگلیسی می‌آورد:
کافی است که خواننده را به‌گزارش تایمز از کشتار در مولَن‏ساکه و کلامار (مدت‌ها پیش از ورود ورسائی‌ها به‌پاریس) و گزارش‌های روزنامه‌های انگلیس از کشتارهای دسته‌جمعی ـ‌پس از ورود آن‌ها‌ به‌پاریس‌ـ رجوع دهم. در این‌جا (برای نمونه) چند بریده از آن گزارش‌ها را می‌آورم که از دَم برداشته‏ام:
«در انتهای بلوار مالزرب، قتل‌گاه‌هائی برپا شده است. این منظره‌ی جانکاهی است که مردان و زنان را ‌ـ‌از هر سن و در هر وضعیت اجتماعی‌ـ می‌بینیم که دم به‌دم، به‌صف، در این مسیر مرگ‌زا در حرکت‌اند. همین چند دقیقه پیش، یک‌دسته‌ی 300 ‌نفری از بلوار گذشت.
در ساتوری، حدود هزار شورشی اسیر دست به‌طغیان زدند و دست‌بندهای خود را باز کردند. سربازان به‌روی جمعیت آتش گشودند و 300 شورشی گلوله‌باران شدند. در یکی از کاروان‌های اسیران، ژاندارمی که یک زن اسیر را به‌‌طرف جلو هل می‌داد، برای این‌کار تا آن حد از نوک خنجرش استفاده می‌کرد که خون از تن زن جاری شده بود. آقای گالیفه ستون را متوقف کرد، 82 اسیر را انتخاب کرد و دستور  تیرباران‌شان را صادر نمود؛ و بعد، حدود 1000 کمونیست بازداشت شده (در اول ژوئن) تیرباران شدند. این‌جا جان انسان آن‌قدر ارزان شده است که آدم را راحت‌تر از سگ می‏کشند. اعدام‌های اختصاری هنوز (مدت‌ها پس از توقف نبرد) به‌مقیاس وسیع ادامه دارد».
 تایمز، مه ـ ژوئن 1871
«گفته می‌شود که چندصد نفر که به‌مادلن پناه برده بودند، در این کلیسا، با سرنیزه کشته شده‌اند… یازده واگن مملو از اجساد شورشیان در یک گور دسته‌جمعی در ایسی دفن شدند… به‌هیچ مرد، زن یا بچه‌ای رحم نکردند… هربار، دسته‌های 50 یا 100 نفری تیرباران می‌شوند».
دیلی نیوز، مه ـ ژوئن 1871
«اعدام‌های دسته‌جمعی بی‌هیچ تبعیضی ادامه دارد. اسیران را دسته‌دسته به‌مکان‌هائی می‌برند که در آن‌‌جا جوخه‌های آتش مستقر شده‌اند؛ و از پیش، گودال‌های عمیقی حفر شده است. در یکی از این گودال‌ها که در یک پادگان عهد ناپلئون قرار دارد، از دیشب تاکنون 500 نفر تیرباران شده‌اند. اسیران به‌سرعت با یک رگبار خلاص می‌شوند و جسدشان را در گودال‌ها تلنبار می‌کنند؛ به‌طوری‌که آن‌ها که با گلوله کشته نشده‌اند، به‌احتمال قوی مرگ بر‌اثر خفگی ‌ـ‌خیلی زود‌ـ به‌دردشان خاتمه می‌دهد. دو دادگاه نظامی به‌طور اختصاصی ـ‌مرتباً هرروز‌ـ حکم تیرباران 500 نفر را صادر می‌کنند. هم‌اکنون دو هزار جسد از اطراف پانتئون جمع‌آوری شده است».
استاندارد، ژوئن 1871
برای تکمیل تصویر قتل‌عام کموناردها توسط بورژوازی فرانسه به‌چند فراز از کتاب لیساگاره که از بخش‌های مختلف انتخاب شده است، نیز نگاه کنیم:
ساعت هفت دیگر به‌بانک و بورس رسیده بودند. از آن‌جا به‌سمت سنتُستاش پائین رفتند که در آن‌جا با مقاومت سرسختانه‌ای مواجه شدند. کودکان زیادی همراه مردان می‌جنگیدند. و وقتی فدرال‌ها مهار و کشتار شدند، این کودکان افتخار آن را
….
در تاریکی شب یک افسر ورسائی توسط پست نگهبانی ما در باستیل غافل‌گیر و تیرباران شد؛ تی‌یر روز بعد گفت «بدون احترام به‌قوانین جنگ». گوئی در طی چهار روزی که تی‌یر بی‌رحمانه مشغول کشتار اسرا، پیرمردان، زنان و کودکان بود، از قانونی جز قانون وحشی‌‌ها اطاعت کرده بود.
….
زنان شیک و شنگول، انگار که به‌سفری تفریحی رفته‌اند، خود را به‌اجساد سرگرم کرده بودند و برای لذت بردن از دیدار مرده‌هایدلاور با ته چترِ آفتابی خود آخرین رو‌انداز آن‌ها را کنار می‌زدند.
….
در دو طرف خیابان‌های پاریس و سن‌‌کلود وحشیانی صف کشیده بودند که کاروان‌های اسرا را با هو و جنجال و مشت‌و‌لگد دنبال می‌کردند؛ و بر سرشان آشغال و شیشه‌ خورده می‌ریختند. روزنامه‌ی لیبرال‌ـ‌محافظه‌کار سییِکل در شماره‌ی 30 مه خود نوشت: «آدم زنانی ـ‌نه فاحشه‌ها، بلکه بانوان آراسته‌ـ را می‌بیند که در مسیر عبور اسرا به‌آن‌ها فحش می‌دهند و حتی با چتر آفتابی خود آن‌ها را کتک می‌زنند». وای به‌حال کسی که به‌این شکست خورده‌ها توهین نمی‌کرد! وای به‌حال کسی‌که بگذارد این جنبش عزا و ندبه از کف‌اش برود! او را فوراً می‌گرفتند و به‌پست نگهبانی می‌بردند، یا به‌سادگی داخل کاروان اسرا هل می‌دادند.
….
کشتار‌های جمعی تا اولین روزهای ژوئن ادامه داشت و اعدام‌هایصحرائی تا اواسط آن ماه. تا مدت زیادی، صحنه‌‌های اسرارآمیزی در جنگل بولونی هم‌چنان درجریان بود. هرگز تعداد قربانیان هفته‌ی خونین معلوم نخواهد شد. رئیس دادگستری نظامی تیرباران 17/000 نفر را پذیرفت و انجمن شهرداری پاریس مخارج دفن 17/000 نفر را پرداخت. ولی تعداد زیادی را یا سوزاندند یا در خارج از پاریس کشتند. اغراق نیست اگر بگوئیم حداقل 20/000 نفر.

ضعف رهبریِ کمون پاریس
رهبری در کمون فاقد تشخص فردی بود و بیش‌تر از فعلیت بی‌برنامه‌، خودبه‌خودی و ناهم‌آهنگِ ‌جریان‌های سیاسی آن روزگار در رابطه با طبقه‌ی کارگر ناشی می‌شد. با این وجود، می‌توان روی افرادی انگشت گذاشت که چهره‌نمای یک جریان سیاسی خاص به‌شمار می‌رفتند. برای مثال، كسانی بودند كه خود را متعلق به‌سنت روبسپیری ژاكوبن می‌دانستند و از اوگوست بلانكی، یكی از رهبران عمده‌ی جنبش كارگری فرانسه در نیمه قرن نوزدهم، پیروی می‌كردند. راه‌كارها و روش‌های او به‌پوتشیسم تعلق داشت که یكی از گروه‌های كوچكی بود كه برای گرفتن قدرت بدون حضور طبقه‌ی كارگر و به‌نمایندگی از آن تلاش می‌كرد. بلانكی پیش از آن در زمان قیام كمون در زندان بود و بنابراین نمی‌توانست در آن مشاركت داشته باشد‌؛ البته این از بخت او بود، زیرا تیرباران می‌شد. تعدادی هم پیرو بین‌الملل اول بودند كه البته ماركس آن را بنیان‌گزاری و رهبری می‌كرد، ولی بسیاری از آن‌ها ماركسیست نبودند. تعدادی هم حامیان پرودون بودند كه در بین‌الملل شركت داشتند. اكثریت ایشان عناصر كمونیست آگاه بودند؛ مانند لئو فرانكل، عضو شورای عمومی بین‌الملل كه به‌عضویت كمون انتخاب شد.
لیساگاره یادآوری می‌كند که: «سال‌های بسیاری برای تكوین حزب كارگر نیاز بود. ماجراجویان جوان و بورژوا برای كسب شهرت دست و پای آن را بسته بودند و چنین حزبی پُر بود از دسیسه‌چینان و خیال‌بافان رومانتیك كه هنوز نسبت به‌سازوكار اداری و سیاسی نظام بورژوایی كه با آن می‌جنگیدند، آگاهی نداشتند». ایشان تا حد زیادی نمی‌دانستند دارند چه می‌كنند. با همه‌ی این كمبودها، اما موفق شدند خود را به‌توان انقلابی طبقه‌ی كارگر فرانسه و پرولتاریای پاریس بچسبانند.
… به‌این‌ترتیب، در اواخر امپراتوری هیچ جوشش و فعالیتی، جز در میان کارگران و جوانانی که از طبقه متوسط به‌آن‌ها پیوسته بودند، وجود نداشت. تنها این‏ها نوعی شجاعت سیاسی نشان دادند و در شرایط فلج‌ عمومیِ اواسط ماه ژوئیه 1870 فقط آن‌ها در خود این نیرو را یافتند که لا‌اقل برای رستگاری فرانسه تلاش کنند.
ولی آن‌ها فاقد اوتوریته بودند و به‏دلیل فقدان تجربه‌ی سیاسی نتوانستند بخش پائینی طبقه متوسط را که برای آن‌ها هم مبارزه می‌کردند، با خود همراه کنند. آن‌ها در هشتاد سال گذشته چگونه می‌توانستند این تجربه را کسب کنند، درحالی‌که اختناق طبقه حاکم نه تنها با مبارزه‌ی آن‌ها مقابله کرده بود، بلکه حتی از حق روشن ساختن خویش نیز محروم‌شان نموده بود؟ این طبقات‌ حاکم به‏سائقه‌ی نوعی ماکیاولیسم ذاتی، آن‌ها را ناچار کرده بودند که کورمال در تاریکی راه‏جوئی کنند تا بهتر بتوان به‌غیب‌گویان و فرقه‏بازان سپردشان. در دوران امپراتوری هنگامی که تجمعات عمومی و مطبوعات دوباره پدیدار شد، آموزش کارگران تازه می‌‌بایست سامان می‌گرفت. خیلی‌ها که در دام مغز‏های علیل افتاده بودند، با این اعتقاد که رهائی‌شان وابسته به‌این است که دستی زیر بال‌شان را بگیرد، دنبال هرکسی که از سرنگونی امپراتوری دم می‏زد، راه افتادند. دیگران، با این اعتقاد که حتی ثابت‌ قدم‏ترین بورژوا‏ها هم با سوسیالیسم خصومت دارند و فقط برای پیش‌برد نقشه‌های خود مجیز مردم را می‌گویند، می‌خواستند که کارگران در گروه‌هائی فارغ از هرگونه وابستگی متشکل شوند. این جریان‌های مختلف باهم تلاقی می‏کردند. وضعیت آشفته‌ی حزب اقدام در نشریه آن‌ها ـ‌مارسییز‌ـ به‌عریانی نمایان بود: آش درهم‌جوشی از نظریه‏پردازان و نویسندگان نومید که نفرت از امپراتوری متحدشان کرده بود، بدون هیچ نظر مشخص و بالاتر از آن بدون هرگونه انضباط. زمان زیادی لازم بود تا هیجان‌های اولیه فرو‏نشیند و از مزخرفات رومانتیکی که بیست سال سرکوب و کمبودِ مطالعه رایج کرده بود، خلاصی حاصل شود. بااین‌حال، نفوذ سوسیالیست‌ها به‌تدریج غلبه کرد و به‌مرور زمان، بی‌‌تردید آن‌ها می‏بایست نظرات خود را نظم می‏دادند، برنامه‌ی خود را تنظیم می‌کردند، پر‏گوئیِ ‏صرف را دور می‌ریختند و وارد عمل جدی می‌شدند. پیش از این، در 1869 جوامع کارگری که برای هم‏یاری مالی، مقاومت و مطالعه بنیاد شده بودند، در یک فدراسیون متحد شدند که مرکز آن در میدان کوردری تامپل قرار داشت. انترناسیونال با طرح منسجم‌ترین نظر پیرامون جنبش انقلابی قرن ما، تحت هدایت وارلن (صحافی با هوش و کم‏نظیر)، دووال، تایز، فرانکل[4] و چند فرد فداکار دیگر ـ‌در فرانسه‌‌ـ رشد و قدرت‌یابی را آغاز کرده بود. این انجمن که جلسات آن نیز در کوردری تشکیل می‌شد، انجمن‌های کارگاری کم‌تحرک و کناره‌گیر را تشویق به‌فعالیت می‏کرد. تجمعات عمومی 1870 دیگر شباهتی به‌تجمعات پیشین نداشت؛ مردم خواهان بحث‌های مفید بودند. افرادی نظیر میلی‌یر، لُفرانسه، ورمورل، لونگه و غیره به‌طور جدی با سخن‌سرائی‌های محض مقابله می‌کردند. بااین وجود، سال‌های بسیاری لازم بود تا حزبِ کار نضج بگیرد؛ حزبی‌که بورژواهای جوان، ماجراجو و جویای نام گام‌هایش را به‌کُندی می‌کشاندند؛ توطئه‌گران و خیال‌بافان رومانتیک برآن سنگینی می‌کردند؛ و هنوز از مکانیسم اداری و سیاسی رژیم بورژوائی که به‌آن حمله  می‏کردند، بی‏‌اطلاع بودند[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
اوژن وارلن، پرودونیست و عضو بین‌الملل و هم‌چنین عضو انتخابی كمون برای ناحیه ششم پاریس، توسط نیروهای ورسای كمون تیرباران شد. كسانی مانند دُلِسکلوز[5]، نماینده‌ی ناحیه نوزدهم پاریس و نیز عضو كمیته‌ی تشكیلات سلامت عمومی در یكی از ‌آخرین درگیری‌ها در ساحل چپ رود سن كشته شد. تبعیدی‌های ارتش لهستان نیز در کمون عضویت داشتند، برای مثال، دومبروسكی، كسی كه پس از انقلاب لهستان در 1830 از لهستان گریخته بود. بورژوازی تجدیدقوایافته در ورسای همه‌ی رهبرانی را که دستگیر کرد، به‌فجیع‌ترین شکل ممکن، سربه‌نیست کرد. گرچه ما به‌تک تک این افراد افتخار می‌كنیم؛ اما نباید از یاد ببریم که براساس تقل قولی که  از لیساگاره آوردیم، تا چه اندازه بی‌تجربه بودند و تا کجا كوتاهی داشتند و اشتباه می‌کردند. معهذا این را هم نباید فراموش کنیم که کمون ،علی‌رغم همه‌ی اشتباهات و نیاموختگی‌های رهبرانش، به‌واسطه‌ی جان‌مایه طبقاتی‌اش و به‌این دلیل که از زاویه طبقه‌ی کارگر به‌آینده (یعنی: به‌تاریخ) نگاه می‌کرد، نه تنها پیچیده‌ترین گام انقلابی همه‌ی تاریخ تا زمان خودش به‌حساب می‌آمد، بلکه با اوج و فرود خود چنان زمینه‌ای را برای آفرینش‌های تئوریک فراهم آورد که چه‌بسا تاکنون هم‌چنان بی‌سابقه بوده است.
این درست است‌که درایت رهبران انقلاب اکتبر به‌لحاظ پیچیدگی و سازمان‌یافتگی با درایتِ ساده‌ و خودجوش رهبران كمون قابل مقایسه نیست؛ اما باید به‌این نکته نیز توجه داشت که: اولاً‌ـ همان‌طور که بالاتر هم اشاره کردیم، انقلاب اکتبر بدون قیام کمون ـ‌اگر شدنی بود‌ـ ناگزیرْ بسیاری از سادگی‌های کمون برشانه‌‌های آن سنگینی می‌کرد و حرکتش را به‌کُندی و چه‌بسا به‌سکون می‌کشاند؛ و دوماً‌ـ در فاصله‌ی تقریباً 50 ساله‌ی کمون پاریس و انقلاب اکتبر همه‌چیز و به‌ویژه مناسبات سرمایه و دانش مبارزه‌ی طبقاتی تحولات و پیشرفت‌های شگفتی را از سرگذرانده بودند. به‌کرشمه‌ی مثال، می‌توان این‌طور نیز گفت که کمون پاریسْ پدری با صلابت، و انقلاب اکتبرْ فرزندی خلف بود که تنها در هم‌راستایی تاریخی نسبت به‌هم مقایسه‌پذیراند؛ و مقایسه‌ی حقیقیْ حرکت در همان راستایی است که تاریخاً به‌آن‌ها وحدت می‌بخشد. به‌هرروی، نقد و بررسی کمون (و طبعاً انقلاب اکتبر) بدون گام‌های عملی، و گام‌های عملی بدون تدارک نظریِ قابل آزمون، بیش‌تر به‌خودارضایی روشن‌فکرانه و ذهنی می‌ماند تا جان‌مایه کمون و اکتبر را به‌تبادل دربیاورد.
به‌طورکلی، بورژوازی فرانسه در سال 1871 در وضعیت شکننده‌ای قرار داشت. در جنگی که خودش آن را تحریک کرده بود، شكست خورده بود؛ و طبقه كارگری داشت كه اختیار پایتخت را به‌دست گرفته بود و بخش اعظم ارتش آن در اسارت قرار داشت. با وجود همه‌ی این‌ها، كموناردها از لشكركشی به‌ورسای كوتاهی كردند. البته ممكن بود که این تهاجم نتیجه‌ای خارق‌العاده‌ای دربرنمی‌داشت، اما دست‌کم، آن‌ها می‌توانستند با اتخاد سیاست تهاجمی ورسای را در موضع دفاعی قراردهند. اگر کموناردها در این حمله‌ی مفروض شکست هم می‌خوردند (که نهایتاً چنین می‌شد)، بازهم برگ زرینی از تجربه را دراختیار طبقه‌ی کارگر جهانی قرار داده بودند.
همان گونه كه ماركس یادآوری می‌كند، در تصرف بانك فرانسه كوتاهی كردند. در واقع در هفته‌های اول، كمون به‌مذاكره با قائم مقام رییس بانك (خود رییس بانك فرار كرده بود) كه 2000 میلیون فرانك در خزانه داشت، سرگرم بود. با مصادره‌ی آن پول می‌توانستند به‌كارگران حقوق بدهند و امور كمون را اداره كنند.
اعضای کمون در خشم کودکانه‌ی خود گروگان‏های واقعی: بانک، ثبت و مستغلات، صندوق رهن و کارگشائی و غیره را جلوی چشم‌شان ندیده بودند. از طریق این‌ها می‏شد بیضه‏های بورژوازی را در چنگ داشت. بدون به‌خطر انداختن حتی یک نفر، کمون فقط کافی بود به‌آن‌ها بگوید: «کنار بیائید یا بمیرید».
منتخبین کم‌دل 26 مارس آدم‏هائی نبودند که جرأت این کار را داشته باشند. کمیته‌ی مرکزی با دادن امکان فرار به‌ارتش خطای بزرگی مرتکب شد. خطای کمون صد‏بار از آن زیان‏بار‏تر بود. همه‌ی شورشیان جدیْ قیام خود را با دست گذاشتن روی نقطه‌ی حساس دشمن یعنی: خزانه شروع کرده‏اند. شورای کمون تنها حکومت انقلابی‌ای بود که از انجام این کار سر‏باز ‏زد. این شورا بودجه‌ی آئین‏های مذهبی را که در ورسای بود، لغو کرد؛ ولی در مقابلِ صندوق پول بورژوازی بزرگ که زیر دستش بود، زانو خم کرد[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
درباره‌ی بسلای، عضو پردونیست كمون از سوی محله ششم كه مسئول مذاكره بود، ماجرایی تراژیك و كمدی می‌گویند. لیساگاره به‌عنوان کسی که از نزدیک شاهد وقایع بوده و کتابش را نیز با استفاده از توان تئوریک مارکس به‌نگارش درآورده، مسئله‌ی بسله‌ی پردودنیست را این‌طور تعریف می‌کند:
در 29 مارس بِسله‌ی پیر، نماینده‌ی کمون، جلوی این معبد [یعنی: بانک] حاضر شد. دُ‏پلئوک برای پذیرفتن او 430 کارمند خود را جمع کرده بود که به‌تفنگ‏های بی‏خشاب مسلح بودند. بِسله که از میان صفوف این جنگجویان عبور داده می‏شد با تواضع از مدیر بانک استدعا کرد که لطف کند و ترتیب پرداخت حقوق نفرات گارد ملی را بدهد. دُ‏پلئوک با نخوت پاسخ داد و در دفاع از خودش صحبت به‌میان آورد. بِسله گفت: «اگر کمون برای احتراز از خون‏ریزی یک مدیر برای بانک منصوب کند…». دُپلئوک که منظور طرف خود را فهمید، گفت: «مدیر، هرگز! ولی یک نماینده! اگر آن نماینده شما باشید ما ممکن است به‌تفاهمی برسیم». و حالتی احساساتی به‌خود گرفت که «بیائید آقای بِسله به‌من کمک کنید تا این را نجات دهیم. این سرمایه کشور شما، سرمایه فرانسه است».
بِسله که عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود، به‌کمیسیون اجرائی شتافت و درس خود را چون خودش هم به‌آن اعتقاد داشت، خیلی خوب پس داد و به‌شَم مالی خود بالید. او گفت : «بانک سرمایه کشور است و بدون آن نه صنعت داریم نه تجارت. اگر به‌آن دست بزنید همه‌ی پول‏هایش به‌کاغذ‏پاره تبدیل می‏شود». این یاوه در شهرداری مرکزی پخش شد و پرودنی‏های شورا با فراموش کردن این‌که استادشان حذف بانک را در سرلوحه‌ی برنامه‌ی انقلاب خود قرار داده بود، از بِسله‌ی پیر حمایت کردند. در خود ورسای هم، این دژ سرمایه‏داری مدافعینی پر‏و‏پا قرص‏تر از شهرداری مرکزی نداشت. اگر برفرض کسی پیش‌نهاد می‏کرد: «بیائید لا‏اقل بانک را اشغال کنیم»، اما کمیسیون اجرائی دل آن را نداشت و به‌مأموریت دادن به‌بسله اکتفا کرد. دُپلئوک این مرد نیک را با آغوش باز پذیرفت، او را در نزدیک‏ترین دفتر جای داد، حتی او را قانع کرد که شب‏ها هم در بانک بخوابد، او را به‌گروگان خود تبدیل کرد و دیگر‏بار به‌راحت نفس کشید.
به‌این ترتیب، از همان هفته‌ی اول، مجمع شهرداری مرکزی خود را در مقابل عوامل شبیخون ضعیف، در مقابل کمیته‌ی مرکزی ضعیف، در مقابل بانک ضعیف، در مصوبه‏های خود و تعیین نماینده برای دبیرخانه‌ی جنگ سطحی، بدون هیچ نقشه، بدون هیچ برنامه، بدون هیچ دید کلی و غرق در بحث‏های پراکنده نشان داد.
رهبران کمون در مورد گسترش كمون به‌دیگر بخش‌های فرانسه غفلت كردند. به‌موازات كمون در چند شهر فرانسه از جمله مارسی، تولوز، لیون و سن‌اتین جنبش‌هایی با گرایشی همانند گرایش جنبش در پاریس وجود داشت، اما بدون رهبری بودند و خیلی زود هم محو شدند. بنابراین، جنبش جاری در پاریس عملاً اقدامی برای گسترش انقلاب و مناسبات کمونی در دیگر نقاط فرانسه نکرد. ماركس این وضعیت را جنگ داخلی نامید و از جهاتی چنین نیز بود؛ اما در عمل كسی همانند جنگ داخلی در آن نجنگید. كموناردها در موضع دفاعی باقی ماندند و خودشان را رقیب ورسای برای حاكمیت بر كشور نمی‌دانستند. به‌گمان آن‌ها پاریس شهر آزادی بود كه بقیه فرانسه اگر بخواهد باید از آن تقلید كند.
برای کمون این امکان معنوی و نظامی وجود داشت که همه‌ی فرانسه را زیر فرمان خود بگیرد. ورسای برای مقابله با چنین اقدامی هیچ نداشت. در حدود یک آوریل 1871، بنا به‌وقایع نگاری لیساگاره، آن‌ها تنها چیزی كه داشتند، پنج یا شش هنگ بود که حدود 35000 مرد، با 3000 اسب و 5000 ژاندارم در اخیتار داشتند. ژاندارم‌ها تنها نیروی نسبتاً متشکل بودند. اما پاریس به‌وجود این ارتش ناتوان و به‌هم‌ریخته اعتنایی نداشت. روزنامه‌های پرفروش خواهان حمله بودند و آن را سفری تفریحی به‌ورسای می‌دانستند.
تی‌یر قطار‏های باری را حذف کرد و کلیه مراسلات به‌مقصد پاریس را پس‏فرستاد. وی در اول آوریل رسماً اعلان جنگ داد. او به‌فرماندار‏ها تلگراف کرد: «مجلس در ورسای جلسه دارد، جائی‌که سازمان‏دهی یکی از بهترین ارتش‏هائی که تا‏کنون فرانسه داشته است، در‏حال اتمام است. پس شهروندان نیک می‏توانند دلگرم و به‌پایان درگیری‏ امیدوار باشند که البته تأسف‏بار، ولی کوتاه خواهد بود». این لافزنی مزورانه‌ی همان بورژوازی‏ای است که از سازمان‏دهی ارتش درمقابل پروسی‏ها سر‏باز زده بود. این «یکی از بهترین ارتش‏ها»، همان ویرانه‏های باقی‏مانده‌ی 18 مارس بود که با پنج یا شش هنگ حدود سی‏و‏پنج هزار نفر، سه‏هزار اسب و پنج‏هزار ژاندارم و گروهبان شهری، تنها نیروئی که نوعی انسجام داشت، تقویت شده بود.
پاریس حتی موجودیت این ارتش را هم باور نداشت. روزنامه‏های مردمی خواستار شبیخون بودند و از سفر به‌ورسای به‌صورت یک گردش صحبت می‏کردند. از همه دو‏آتشه‏تر روزنامه‌ی وانژور بود که در آن فلیکس پیا با خشم کلاه و زنگوله خود را تکان می‏داد. او کمون را تشویق می‏کرد که «به‌ورسای فشار آورد. بیچاره ورسای! دیگر پنجم و ششم اکتبر 1789 را به‏خاطر نمی‏آورد که زن‏های کمون به‌تنهائی برای بازداشت شاه‌اش کافی بودند». صبح یک‌شنبه 2 آوریل همین عضو کمیسیون اجرائی به‌پاریس خبر داد: «دیروز در ورسای سربازان که از آن‌ها خواسته شده بود که با آری یا نه به‌این سؤال جواب بدهند که آیا مایلند به‌طرف پاریس حرکت کنند، پاسخِ نه دادند»[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره]!
کمون اجازه داد ورسای از این نفرات كم، یک ارتش تدارك ببیند. در آغاز، كمون نیرویی بسیار برتر داشت. دست‌كم 60/000 مرد، 200/000 تفنگ، 1200 توپ، 5 دژ، مهماتی كافی برای سال‌ها مبارزه و مقابله‌ی نظامی، و میلیاردها فرانك در بانک برای هزینه‌ها و تدارکات مالی.
اشخاصی‌که سرشار از خشم علیه پاریس به‌این شهر می‌آمدند، با دیدن این آرامش، این یک‌دلی، این انسان‌های زخم خورده‌ای که فریاد می‌زدند: «زنده‌باد کمون»! و این گردان‌های پرشور ـ در آن‌طرف، مون‌ـ‌والریان که مرگ قی می‌کرد؛ و در این‌طرف، مردمی که برادرانه زندگی می‌کردندـ درعرض چند ساعت بیماریِ پاریسی‌ها را وامی‌گرفتند.
این نوعی تب ایمان، سرسپردگی کورکورانه و امید ـ‌ بله، بالاتر از همه، امید‌ ـ بود. کدام‌یک از شورش‌ها چنین مسلح بوده است؟ دیگر این‌ها صرفاً مشتی مردان دست از جان شسته نبودند که پشت چند تخته سنگی که از کف خیابان کنده‌اند، می‌جنگند و ناچارند تفنگ‌های‌شان را با تراشه‌های آهن و سنگ‌ریزه پُر کنند. کمون 1871 خیلی بهتر  از کمون 1793 مسلح بود و دست‌کم 60/000 نفر، 200/000 تفنگ، 1/200 توپ و 5 دژ منطقه‌ای، ازجمله شامل مون‌ـ‌ماتر، بلویل و پانتئون که بر تمام شهر مشرف بود، مهمات کافی برای چندین سال و میلیاردها پول دراختیار داشت. برای پیروزی چه چیز دیگری لازم است؟ قدری غریزه‌ی انقلابی. در شهرداری مرکزی یک نفر هم نبود که لاف داشتن آن را نزند[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
نگاهی به‌ویژگی سازمانی کمون
شكل سازمانی كمون در اصل به‌صورت شوراهای شهری بود كه به‌صورت مستقیم انتخاب می‌شد. در آغاز، پاریس را به 20 «بخش» یا ناحیه انتخاباتی تقسیم كردند كه مانند نواحی شهری لندن بود. مسئله دموكراسی در این وضعیت كلیدی بود. بورژوازی برای وضعیت پس از جنگْ نظام انتخاباتی خاصی را در نظر داشت: آن‌ها می‌خواستند از حوزه‌ها 60 عضو شورای شهر را از میان داوطلبان انتخاب كنند؛ سه نفر از هركدام، فارغ از این كه میزان جمعیت هرحوزه‌ای چقدر است. بنابراین، برای نمونه، با این كه جمعیت بخش یازدهم 150/000 نفر بود، این بخش سه عضو شورای شهر می‌داشت، درحالی‌كه بخش دیگر كه بورژوازی در آن به‌سر می‌برد، با جمعیت 45/000 نفر هم سه عضو در شورای شهر می‌داشت.
از سوی دیگر، كمون فرمان داد برای هر 20/000 انتخاب‌كننده یا فراكسیون 20/000 نفری یك عضو شورای شهر باید انتخاب شود كه این به‌معنای 90 نماینده در كل بود: نظامی كمی عادلانه‌تر. ماركس در اشاره‌اش به‌شورای عمومی بین‌الملل، كمی پس از شكست 1871، چنین گفت:
 كمون را اعضای شورای شهر تشكیل دادند كه منتخب حق رأی عمومی در نواحی مختلف شهر بودند و طبعاً مسئولیت نیز داشتند؛ بنابراین، در كوتاه مدت مقام‌شان قابل لغو بود. از طرف دیگر، طبیعی بود كه اكثریت اعضای آن كارگر باشند، یا خود را [براساس واقعیت عملی] نماینده‌ی طبقه‌ی كارگر بدانند.
كمون قرار بود هیأتی كارگری و نه پارلمانی، و درعین‌حال مجریه و مقننه باشد. پلیس به‌جای آن‌كه هم‌چنان كارگزار حكومت مركزی باشد، یك‌باره از ویژگی‌های سیاسی خود عاری گردید و به‌كارگزار مسئول در برابر كمون تبدیل شد و در تمام وقت امكان لغو مقامش نیز وجود داشت. مقامات دیگر شعبه‌های دستگاه‌های حكومتی نیز چنین بودند. از اعضای كمون به‌پایین، خدمات عمومی با دستمزد كارگری انجام می‌پذیرفت.
هم‌چنین ماهیت واقعی گارد ملی، هسته‌ی اصلی كمون، جای بررسی دارد. در اول میلیشیایِ كارگران نبود؛ اما به‌آن بدل شد. سازمانی نامنظم، مورد تأیید دولت و براساس توده‌هایی بود كه هدف‌شان دفاع از پاریس در زمان جنگ بود. این محصول تاریخ فرانسه و درعین‌حال ناسازگار با شكل‌بندی دولت بورژوای فرانسه بود. این سازمان میلیشیاگونه از اندیشه‌ی هوادارِ ژاكوبن و انقلاب دموكراتیك برآمد كه تا حدی از سنت خود بورژوازی برگرفته شده بود. اما ثابت شده بود كه برای بورژوازی فایده‌ای ندارد؛ زیرا مراتب این نیروی مسلح، آن را از بقیه مردم جدا نمی‌كرد. از این‌رو، در اواسط شورش انقلابی، در زمان شكست در جنگ ارتجاعی در برابر آلمان، به‌كانون نظامی و نیز سیاسی طبقه‌ی كارگر انقلابی تبدیل گردید.
درباره‌ی ماهیت کمون
در سپیده‌دم 18 مارس، پاریس با شنیدنِ فریاد فریاد رعدآسای: زنده‌باد کمون از خواب بیدار شد. ببینیم این کمون چگونه چیزی است، این ابوالهولی که شنیدن نام آن خاطر بورژواها را آشفته می‌سازد چیست؟
در بیانه 18 مارس کمیته‌ی مرکزی چنین آمده بود:
پرولترهای پایتخت که شاهد ناتوانی‌ها و خیانت‌های طبقات حاکم بودند، دریافتند که ساعت موعود، برای آن‌که آنان با به‌دست گرفتن زمام امور، کشور از وضع فعلی برهانند، فرارسیده است… پرولتاریا دریافت که وظیفه‌ی اجتناب‌ناپذیر و حق مطلق اوست که سرنوشت خویش را خود به‌دست گیرد و با تملک قدرت، پیروزی این سرنوشت را تضمین کند.
ولی، طبقه‌ی کارگر نمی‌تواند به‌این بسنده کند که ماشین دولتی به‌صورت موجودش به‌دست وی بیفتند و او فقط بکوشد که این ماشین را درجهت منافع خودش به‌کار اندازد.
پیدایش قدرت تمرکز یافته‌ی دولت، با اندام‌های همه‌جا حاضرش: ارتش دائمی، نیروی انتظامی، دستگاه اداری، روحانیت و دستگاه دادرسی، که از اندام‌هایی‌اند که به‌حسب تقسیم‌کاری منظم و دارای سلسله‌مراتبْ شکل گرفته‌اند، به‌دوره‌ی پادشاهی مطلق برمی‌گردد، و در آن دوره حکم سلاح نیرومندی در دست بورژوازیِ درحال شکل‌گیری، در مبارزه‌اش برضد فئودالیسم، بود. با این‌همه، وجود انواع و اقسام بازمانده‌های قرون‌وسطایی، امتیازهای خدای‌گان‌ها و خواجه‌های اشرافیت، امتیازهای محلی، انحصارهای شهری و صنعتی، و قوانین اساسی محلی و ایالتی، مانع توسعه‌ی کامل آن می‌شد. انقلاب فرانسه در قرن هیجدهم همه‌ی این بازمانده‌های گذشته را به‌ضربه‌ای غول‌آسا از صحنه‌ی تاریخ روفت و بدین‌سان بستر اجتماعی را از آخرین موانعی که برسرِ راه شکل‌گیری روبنای لازم در ساختمان دولت مدرن وجود داشت، پاک کرد. این روبنای مدرن دولتی، همراه با امپراتوری اول [در فرانسه]، که خودِ آن حاصل جنگ‌های ائتلافی اروپای کهن نیمه‌فئودالی برضد فرانسه‌ی مدرن بود، ساخته و پرداخته شد. در نظام‌های سیاسی بعدی، حکومت، در زیر نظارت مجلس، یعنی نظارتِ مستقیم طبقات دارا، نه تنها به‌خزانه‌گاه کشتِ انواع عظیمی از وام‌های ملی و مالیات‌های کمرشکن تبدیل گردید، بلکه، با جاذبه‌های مقاومت‌ناپذیرش، اعم از مقامات، سودها، حمایت‌ها[یِ مالی]، از یک‌سو به‌سیب مورد اختلاف [یعنی: لحاف ملای مورد اختلاف] در بین جناح‌های رقیب و ماجراجویان طبقه‌ی حاکم بدل گردید و، از سوی دیگر، خصلت سیاسی‌اش، همراه با تغییرهای اقتصادی در جامعه، تغییر یافت. به‌موازات پیشرفت صنعت مدرن، تخاصم طبقاتی میان سرمایه و کار نیز گسترش می‌یافت و تشدید می‌شد، و قدرت دولتی، بیش از پیش، خصلت قدرت عمومیِ سازمان‌یافته‌ای را به‌خود می‌گرفت که هدف‌های آن عبارت بود از گسترش بندگی اجتماعی و تبدیل شدن به‌ابزاری برای سلطه‌ی طبقاتی. خصلت اساساً سرکوب‌گرانه‌ی قدرت دولتی، پس از هرانقلاب، که [به‌سهم خود] نشانه‌ی پیشرفتی در مبارزه‌ی طبقاتی بوده، به‌نحو بیش از پیش بارزتری آشکار شده است. در انقلاب 1830 [در فرانسه]، حکومت از دست زمین‌داران به‌دست سرمایه‌داران افتاد، یعنی از دست دورترین حریفان طبقه‌ی کارگر به‌کسانی منتقل شد که نزدیک‌ترین حریفان وی هستند. جمهوری‌خواهان بورژوایی که، در انقلاب فوریه [1848]، قدرت دولتی را به‌چنگ آوردند، از این قدرت برای ایجاد قتل‌عام‌های ژوئن بهره گرفتند تا به‌کارگران حالی کنند که منظور از جمهوریِ «اجتماعیْ» آن نوع جمهوری‌ای است که بندگی اجتماعیِ آنان را تضمین کند، و به‌توده‌های طرف‌دار سلطنت بورژواها و زمین‌دارن نیز ثابت کنند که با سپردن گرفتاری‌های و منافع مالی حکومت به‌دست «جمهوری‌خواهان» بورژوا، نگرانی نداشته باشند. با این‌همه، جمهوره‌خواهان بورژوا، پس از یگانه توفیق قهرمانانه‌شان در ژوئن، دیگر کاری نداشتند جز این‌که از صفوف نخستِ «حزب نظم» ـ ائتلافی که از همه‌ی جناح‌ها و گروه‌بندی‌های رقیب طبقات دارا و مالک، در تخاصمِ عجالتاً علنی و اعلام شده‌ی آنان با طبقات تولیدکننده، شکل گرفته است ـ به‌صف آخر آن جابه‌جا شوند. قالب مناسباتِ حکومتِ این طبقات، که حکومتی است به‌صورت شرکت سهامی، نیز جمهوری پارلمانی است که ریاست آن به‌عهده‌ی لویی بناپارت گذاشته شده. این نظام، نوعی نظام تروریستی بی‌رودربایسی  و توسری زدن عمدی و آگاهانه بر «خلایق بی‌مقدار» است. به‌قول آقای تی‌یر، «جمهوری پارلمانی اگرچه کم تر از همه اسباب تفرقه اینان [[بخوانید جناح‌های گوناگون طبقه‌ی حاکم]] است»، در عوض عاملی است‌که در میان این طبقات و تمامی پیکر جامعه که، برون از صفوف پراکنده‌ی آنان، به‌حیات خود ادامه می‌دهد، مغاکی عظیم پدید می‌آورد. اتحاد آنان با یکدیگر [در قالب جمهوری پارلمانی] درهم شکننده‌ی موانعی بود که براثر اختلاف‌های‌شان باهم در نظام‌های پیشین، هنوز در سر راه دولت ایجاد می‌شد. در برابر تهدید شورش از سوی پرولتاریا، طبقه‌ی متحد شده‌ی دارا، از ابزار قدرت دولت، بدون ملاحظه و به‌صورت علنی، به‌عنوان وسیله‌ی جنگ ملی سرمایه با کار استفاده کرد. آنان، در جنگ صلیبی دایمی خویش با توده‌های تولیدکننده نه تنها ناگزیر شدند که قوه‌ی اجرایی را باتوانایی‌های سرکوب‌گرانه‌ی دایماً فزاینده‌ای مجهز کنند، بلکه حتی دژهای پارلمانی خاص خودشان، مانند مجلس، را نیز از هرگونه وسیله‌ی دفاعی دربرابر قوه‌ی اجرایی به‌تدریج محروم ساختند. قوه‌ی اجرایی، در وجود لویی بناپارت خلاصه شد و همگی آنان را از صحنه بیرون راند. محصول طبیعی جمهوری متکی به‌«حزب نظم» امپراتوری دوم بود.
این امپراتوری، که کودتا زایچه‌ی آن، آرای عمومیْ روادیدش و شمشیرْ عصای فرمانروایی‌اش بود، مدعی بود که بردهقانان، این توده‌ی گسترده‌ی تولیدکنندگانی که در نبرد سرمایه و کار به‌طور مستقیم درگیر نبودند، تکیه دارد. مدعی بود که با خاتمه دادن به‌پارلمان‌گری، و، درنتیجه‌ی، با خاتمه دادن به‌تبعیت ناپنهان حکومت از طبقات دارا، طبقه‌ی کارگر را نجات می‌دهد. مدعی بود که با تثبیت برتری اقتصادی طبقات دارا بر طبقه‌ی کارگر، طبقات دارا را نجات می‌دهد و، سرانجام، به‌خود می‌بالید که زنده کردن توهم دروغین افتخار ملی به‌وحدت تمامی طبقات تحقق می‌بخشد. درحقیقت، آن امپراتوری یگانه‌ قالب حکومتیِ ممکن در دوره‌ای بود که بورژوازی دیگر توانایی حکومت راندن بر ملت را از دست داده بود، درحالی که طبقه‌ی کارگر هنوز این توانایی را به‌دست نیاورده بود. [این] امپراتوری، در همه‌ی جهان به‌عنوان نجات دهنده‌ی جامعه ستایش شد. در زیر سلطه‌ی آن امپراتوری جامعه‌ی بورژوایی، رها از هروسواس و نگرانی سیاسی، به‌چنان درجه‌ای از توسعه رسید که خودش هم هرگز تصورش را نمی‌کرد. صنعت و بازرگانی‌اش به‌نسبت‌های غول‌آسایی رشد کردند؛ مجالس عیش و نوش شبانه‌اش با شرکت افرادی از انواع ملیت‌ها، که حاصل کلاهبرداری کلان مالی بودند، زبانزد خاص و عام بود؛ فقر توده‌ها، در کنار چنین نمایش بی‌شرمانه‌ای از تجمل پرزرق و برق، فریبنده و سرشار از هرزگی، نمایان‌گر تضادی عریان بود. قدرت دولتی، که وانمود می‌کرد بر فراز سرِ جامعه قرار دارد و آلوده‌ی تباهی‌های آن نیست، خود، در عین‌حال، بزرگ‌ترین مایع رسوایی این جامعه و کانون همه‌ی مفاسد آن بود. سرنیزه‌ی پروس لازم بود که این فساد دولتی و فساد جامعه‌ای را که این قدرتْ ناجی آن به‌شمار می‌رفت عریان کند، سرنیزه‌ای که صاحب آن خود نیز حرص و جوش این را می‌زد که مرکز ثقل چنین نظامی را از پاریس به‌برلن منقل سازد. کشورداری به‌شیوه‌ی نظام بناپارتی روسپیانه‌ترین و درعین‌حال آخرین شکل این نوع قدرت دولتی است که جامعه‌ی بورژواییِ درحال پیدایشْ دامن همت به‌کمر زده بود تا به‌عنوان ابزار رهایی خودش از فئودالیسم در تکمیل هرچه بیش‌تر آن بکوشد و شکل کاملاً توسعه‌یافته‌ی این جامعه، اما، همان قدرت را به‌وسیله‌ای برای به‌بردگی کشیدن کار در خدمت سرمایه تبدیل کرده بود.
برابرنهاد مستقیم [این] امپراتوریْ کمون بود. آن ندای «جمهوری اجتماعی» که انقلاب فوریه با آن به‌دست پرولتاریای پاریس درگرفته بود، از این پس دیگر بیان‌گر چیزی جز تمایلی مبهم به‌نوعی از جمهوری که نه تنها می‌بایست قالب پادشاهی سلطه‌ی طبقاتی، بلکه ذات خودِ سلطه‌ی طبقاتی را براندازد، نبود. کمون نمونه‌ای از قالب داده شده‌ی این نوع از جمهوری بود.
پاریس، پایگاه مرکزی قدرت حکومتی قدیم، و، درعین‌حال، دژ اجتماعی طبقه‌ی کارگر فرانسه در مقابل اقدام تی‌یر و داهاتی‌هایش به‌منظور احیای همان قدرت حکومتی قدیمِ به‌ارث رسیده از امپراتوری و تداوم بخشیدن به‌آن، دست به‌اسلحه برده بود. پاریس فقط از آن‌رو می‌توانست مقاومت کند که، به‌علت محاصره شدن از سوی دشمن، از شرّ ارتش «موجود» خلاص شده و جای آن را به‌نوعی گارد ملی داده بود که توده‌ی بدنه‌ی آن از کارگران تشکیل می‌شد. همین وضع داده شده‌ی عینی بود که اکنون می‌بایست آن را به‌نهادی پایدار تبدیل کرد. به‌همین دلیل، نخستین فرمان کمون در مورد الغای ارتش دائمی و جانشین کردن آن با مردم مسلح بود.
کمون از مشاوران شهری که با رأی عمومی مردم در نواحی گوناگون شهر برگزیده می‌شدند، تشکیل می‌شد. این افراد در هرلحظه‌ای پاسخ‌گو و مقام‌شان نیز پس‌گرفتنی بود. اکثریت این اعضا البته از کارگران یا از نمایندگان سرشناس طبقه‌ی کارگر بودند. کمون می‌بایست نه یک اندام پارلمانی، بلکه یک هیأت اجرایی و عمل‌کننده، یعنی درعین‌حال اجرایی و قانون‌گذار  باشد: نیروی انتظامی، به‌جای آن‌که هم‌چنان ابزار حکومت مرکزی باشد، بی‌درنگ از عناوین سیاسی‌اش محروم گردید، و تبدیل به‌ابزاری در دست کمون شد، ابزاری پاسخ‌گو که در هرلحظه می‌توانست مقام‌اش را از دست بدهد. در مورد تمامی کارکنانِ همه‌ی دیگر شاخه‌های خدمات اداری نیز به‌همین سان عمل شد. کار عمومی در خدمت دستگاه اداری از خودِ اعضای کمون گرفته تا پایین‌ترین مرتبه‌ی دستگاه اداری، کاری بود که می‌بایست با مزدی معادل مزد کارگری انجام گیرد. رشوه‌گیری‌های مرسوم و مداخل معمول مقامات عالی دولتی همراه با خود این گونه مقاماتْ از بین رفتند. خدمات عمومی از این پس دیگر در حکمِ خصوصی موجوداتی مأمور از جانب حکومت مرکزی تلقی نمی‌شدند. نه فقط دستگاه اداری شهرداری بلکه همه‌ی اقداماتی که ابتکار اقدام به‌آن‌ها تا آن زمان از آنِ دولت بود، از آن پس در زمره‌ی اختیارات کمون قرار گرفت.
به‌محض برانداختن ارتش دایمی و نیروی انتظامی، این دو ابزار مادی [اعمال] قدرت در حکومت سابق، کمون همت برآن گماشت که ابزار معنوی سرکوب، [یعنی]: قدرت کشیشان، را براندازد؛ فرمانی در جهت جدایی کلیسا و دولت، و خلع مالکیت از همه‌ی کلیساها، البته درحدی که آن‌ها به‌هیأت‌های زمین‌دار و مالک تبدیل شده بودند، صادر گردید. کشیش‌ها را به‌آرامش بازنشسته شدن و پرداختن به‌زندگی خصوصی برگرداندند، تا، همانند پیشینیان خود، یعنی حواریون با اتکا به‌صداقت و نذورات مؤمنان معاش خودرا بگذرانند. ورود به‌همه‌ی مؤسسه‌های آموزشی به‌صورت رایگان برای همه‌ی مردم آزاد شد، و خودِ آن مؤسسات نیز از هرگونه دخالت از سوی کلیسا و دولت برکنار اعلام شدند. بدین‌سان نه تنها آموزش در دسترس همگان قرار می‌گرفت، خودِ علم نیز از قید زنجیرهای اسارت پیش‌داوری‌های طبقاتی و قدرت حکومتی برآن‌ها رها گردید.
کارکنان دستگاه قضا از نقاب استقلال نمایشی که تا آن زمان تنها فایده‌اش این بود که بر سرسپردگی‌ حقیر آنان نسبت به‌همه‌ی حکومت‌های گذشته، که به‌همه‌ی آن‌ها نیز، یکی پس از دیگری، سوگند وفاداری خورده بودند، سوگندی که پس از آن نیز [روی آن] پا می‌گذاشتند، پرده‌ی استتار بکشد، خلاص شدند. عناوین هیأت دادرسان و قضات نیز، مانند دیگر هم‌کاران خود در دستگاه اداری عمومی، تبدیل به‌عناوین و مقامات انتخابی، پاسخ‌گو و پس‌گرفتنی شدند.
کمون پاریس، البته، می‌بایست سرمشق دیگر مراکز صنعتی بزرگ فرانسه باشد. قرار بود به‌محض برقراری نظام کمون در پاریس و مراکز ثانوی کشور، حکومت متمرکز سابق، در ایالات و ولایات نیز، جای خودرا به‌حکومت مستقیم تولیدکنندگان بدهد.  در طرح کوتاهی که برای سازمان دادن به‌کشور در سطح ملی تهیه شده بود، اما کمون فرصت آن را نیافت که بسطش دهد، آشکارا تصریح شده است که شکل سازمانی کمون حتی در کوچک‌ترین مزارع روستاها، شکل سیاسی [مورد نظر برای حکومت] است و در مناطق روستایی ارتش دایمی [یا ژاندارمری] می‌بایست جای خودرا به‌یک نیروی چریکی مردمی بدهد که مدت خدمت آن نیز بسیار کوتاه باشد. کمون‌های روستایی هراستانی می‌بایست امور مشترک خودرا به‌کمک مجمعی متشکل از نمایندگان همه‌ی کمون‌ها، که در مرکز استان تشکیل می‌شد، اداره کنند، و همین مجامع استانی می‌بایست به‌نوبه‌ی خود نمایندگانی برای تشکیل مجمعی عمومی در سطح ملی به‌پاریس بفرستند؛ این‌گونه نمایندگی‌ها هم [هرگز ابدای نبود و] هرلحظه می‌توانست پس‌گرفته شود چراکه تابع اعتبارنامه‌ی قاطع (با دستورالمعل‌های رسمی و مشخصی) بود که رأی‌دهندگان برآن صحه گذاشته بودند. صرف‌نظر از این موارد، اگر هنوز تعداد محدودی نقش مهم برای یک حکومت مرکزی باقی می‌ماند، آن‌ها را، برخلاف آن‌چه گاه به‌غلط عنوان شده است، نمی‌بایستی حذف کرد؛ برعکس، این‌گونه نقش‌ها می‌بایست به‌عهده‌ی کارکنان کمونی، یعنی کارکنانی دقیقاً پاسخ‌گو، گذاشته شوند. وحدت ملت نمی‌بایست از بین برود، بلکه، برعکس، می‌بایست برمبنای قانون اساسی کمونی سازمان داده شود؛ می‌بایست با درهم شکستن قدرت دولت که خودرا مظهر مجسم این وحدت ملی می‌شمرد، درحالی‌که بالای سرِ ملیت و مستقل از خودِ آن عمل می‌کرد و توجه نداشت که خودش چیزی جز زائده‌ای انگلی از ملت نیست، وحدت ملی به‌واقعیت تبدیل شود. به‌همان نسبت که برچیدن و کنار گذاشتن اندام‌های اساساً سرکوب‌گرانه‌ی حکومت سابق اهمیت خودرا داشت، به‌همان نسبت می‌بایست نقش آن ارگان‌ها را، که نقشی مشروع بود، از دست مراجع اقتداری که مدعی داشتن حق برتری برفراز سرِ جامعه بودند و می‌خواستند این برتری را برای خود نگاهدارند گرفت و در اختیار خدمت‌گزاران مسئول جامعه قرار داد. به‌جای این‌که هر سه یا شش سال یک‌بار مردم جمع شوند و یکی از اعضای طبقه‌ی حاکم را به‌عنوان «نماینده‌«ی خود درپارلمان که بعداً هم بی‌درنگ در همان پارلمان حقوق مردم را زیر پا بگذارد، برگزینند، مراجعه به‌آرای عمومی [و انتخابات] را می‌بایست به‌صورتی درآورد که هم‌چون ابزاری در خدمت مردم، آن هم مردمی که در قالب کمون‌ها سازمان یافته بودند، درآید، درست مثل رأی فردی، موقعیی که هرکارفرمایی از آن استفاده می‌کند تا در موقع لزوم، کارگران و خدمه‌ی لازم برای اداره‌ی کارگاه خودش را برگزیند. و همه هم می‌دانند که شرکت‌ها، مثل افراد، در مسایل مربوط به‌کسب و کار در معنای واقعی آن [in matters of real business]، معمولاً بلدند که چگونه هرکسی را سرِ جای خودش قرار دهند، و اگر هرکسی خطایی کرد، خوب می‌دانند که آن خطا را چگونه باید جبران کرد. ازسوی دیگر، هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی توسل به‌نوعی مرجعِ سلسله‌مراتبیْ به‌جای آرای عمومی نمی‌توانست در چشم‌انداز ارزش‌هایی که برای کمون مطرح بودن نامطلوب باشد.
…..
…..
تعدد تعبیرهایی که از جریان کمون صورت گرفته، و تعدد انواع منافعی که خودرا به‌کمون منتسب می‌دارند، نشان می‌دهد که این شکل سیاسی از آن نوع شکل‌هایی بوده که کاملاً امکان گسترش داشت، درحالی که تمامی [دیگر] صور حکومت تا آن روز فقط بر ابزار سرکوب [و به‌فروانروایی از این طریق] تأکید داشته‌اند. راز حقیقی کمون این بود: این اساساً حکومتی بود از آن طبقه‌ی کارگر، زاییده‌ی نبرد طبقاتی تولید‌کننده بر ضد طبقات بهره‌مند از برخورداری و تملک، یعنی خلاصه شکل سیاسیِ سرانجام به‌دست آمده‌ای که رهاییِ اقتصادیِ کار [از قید سرمایه] از راه آن ممکن بود که تحقق‌پذیر گردد.
بدونِ این شرط آخری، پدیدآوردنِ چیزی به‌نام قانون اساسیِ کمونی جز دست به‌امری ناممکن زدن و ادا درآوردن نمی‌توانست باشد. سلطه‌ی سیاسیِ تولیدکننده‌ی [مستقیم]، نمی‌تواند با ابدی شدنِ بردگیِ اجتماعیِ او هم‌زیستی داشته باشد. بنابراین، کمون می‌بایست در حکم اهرمی باشد برای برافکندنِ پایه‌های اقتصادیِ وجود طبقات، و برافکندنِ خودِ سلطه‌ی طبقاتی. با رها شدن کار، هرآدمی به‌کارکن تبدیل می‌شود و کار تولیدی دیگر صفتی نیست که به‌طبقه‌ی معینی نسبت داده شود.
….
هدف طبقه‌ی کارگر تحقق بخشیدن به‌آرمانِ کمالِ مطلوب نیست، بلکه هدف وی فقط رها کردن عناصری از جامعه‌ی نوینی است‌که نقطه‌ی آن در بطن همین جامعه‌ی کهنِ بورژوایی که در حال فروریختن است، نهفته است. طبقه‌ی کارگر، با آگاهی کامل به‌رسالت تاریخی‌اش و با عزمِ جزم و قهرمانانه‌اش مبنی‌ براین‌که شایسته‌ی انجام دادنِ این رسالت باشد، عجالتاً به‌همین بسنده می‌کند که به‌حمله‌های زهرآلودِ قلم به‌مزدان و پند و اندرزی‌های مشفقانه‌ی مکتب‌داران مغرضِ بورژوازی، که از پراکندن یاوه‌های جاهلانه و اندیشه‌های جنون‌آمیز مکتبی خویش، که از نظر آنان گویی پیغام سروش و حکم تخطی‌ناپذیر قوانین علمی است، خسته نمی‌شوند، لبخند بزند.
….
هنگامی‌که کمون پاریس رهبری انقلاب را به‌دست گرفت، هنگامی که عده‌ای کارگر ساده، برای نخستین‌بار جرأت کردند به‌امتیاز حکومتی «سروران طبیعی» خویش، یعنی مالکان و دارندگان، حمله‌ور شوند، و در شرایطی که دشواری‌هایش بی‌سابقه بود وظیفه‌ی خویش را با فروتنی، آگاهی و کارآمدی تمام انجام دهند (و آن‌هم با چه دستمزدی؟ با دستمزدی که، به‌گفته‌ی یکی از بلندپایگان علمی، پرفسور هکسلی (Huxley)، بالاترین‌اش معادل حداقلی است که به‌یک منشی در برخی از شوراهای آموزش عمومی در لندن پرداخت می‌شود)، جهان کهنسال با مشاهده‌ی پرچم سرخ، نماد جمهوری کار، برفراز ساختمان شهرداری پاریس، از خشم به‌خود می‌پیچید.
وبا این‌همه، این نخستین انقلابی بود که در آن طبقه‌ی کارگر، حتی توسط انبوه عظیم طبقه‌ی متوسط پاریسی ـ‌دکان‌داران، بازاریان، کسبه منهای سرمایه‌داران ثروتمندش[6] که مستثنی هستند، آشکارا به‌عنوان یگانه طبقه‌ای که هنوز توانای بروز دادن ابتکار اجتماعی است، شناخته شد. کمون با حل کردن عاقلانه‌ی موضوع دایمی اختلافات درونی طبقه‌ی متوسط ـ‌یعنی: رسیدگی به‌حساب بدهکاران و طلبکاران‌ـ مایه نجات این طبقه شده بود.
…..
به‌راستی هم که تغییرات توسط کمون در پاریس معجزه‌آسا بود. گویی کم‌ترین نشانی از آن پاریس هرزه‌ی دوره‌ی امپراتوری به‌چشم نمی‌خورد. این پاریس دیگر میعادگاه زمین‌داران بریتانیایی، مالکان ایرلندیِ هرگز شبی در ایرلند به‌سر نبرده، برده‌فروشان سابق و معامله‌چی‌های آمریکا، مالکان سابق رعایای وابسته به‌زمینِ روسی و نجبای ارازلش، نبود. دیگر جسدی در سردخانه دیده نمی‌شد، شنیده نمی‌شد که در و چنجره‌ی خانه‌ی کسی را شبانه شکسته باشند، خلاصه از دزدی دیگر خبری نبود؛ در واقع برای نخستین‌بار از ایام فوریه 1848 به‌بعد کوچه‌های پاریس امن شده بودند، بی‌آن‌که هیچ نوع پاسبانی در کوچه‌ها باشد. یکی از اعضای کمون می‌گفت: «دیگر کسی از آدم‌کشی، دزدی یا تهاجم به‌دیگری چیزی نمی‌شنود؛ به‌راستی مثل این است‌که از روزی که پلیس و دم و دستگاهش از پاریس به‌ورسای منتقل شده همه‌ی آن‌هایی که وجودشان با وجود خودِ او ملازمه داشت همراه خودش از پاریس برده است». نشمه‌ها ردپای بِپاهای قدیمی‌شان، یکه‌گریزهای محافظ خانواده، مذهب و از همه بالاتر مالکیت را خیلی زود پیدا کردند و دنبال‌شان راه افتادند. به‌جای آن‌ها سروکله‌ی زنان حقیقی پاریس، زنانی قهرمان، نجیب و فداکار، مثل زنان دوران‌های قدیم، دوباره در کوچه‌ها و خیابان‌ها پیدا شد. پاریسی شد که کار می‌کرد، می‌اندیشید، می‌جنگید، خون می‌داد و در تلاش‌اش برای پروراندن نطفه‌ی جامعه‌ی نوین֯ اعتنایی به‌آدم‌خوارهایی که دم دروازه‌هایش به‌کمین نشسته بودند، نداشت. پاریسی مشعشع از شوق ابتکار تاریخی خویش!
درس‌هایی از‌ کمون
بورژوازی و نیز عناصر آگاه طبقه‌ی كارگر، درسی حساس و درعین‌حال معقولی از این واقعه‌ی تاریخی گرفتند. بورژوازی نسبت به‌خطر تشكیلات مسلحی كه از توده‌ها جدا نیست و نیز نیازش به‌ارتش دائمیِ حرفه‌ای یا حداقل ارتش منظم هشیار شد. ورسای مجبور شد از هیچ و از میان ویرانه‌های نیروهای بناپارت، ارتشی را بسازد. اما این بدون آگاهی درباره اهداف و راهبرد رهبری كمون غیرممكن بود. بنابراین، از نقطه نظر ما، درس این است كه باید نیروهای منظم دولت بورژوا را از هم متلاشی كنیم. ما باید ارتش را از پایین دچار چند دستگی كنیم. حتی می‌توان گفت که گارد ملی انشعابی در ارتش ـ‌از پایین‌ـ بود.
در سطح برنامه‌ریزی كلی‌تر، درس‌هایی است كه می‌توان درباره ارتباط میان درخواست‌های دموکراتیک و دولت کارگری استنباط كرد. می‌توان گفت که كمون پاریس نه یك سوویت، بلكه به‌صورت رسمی یك شورای شهر بود. آن را رأی عمومی انتخاب می‌‌كرد و شكل‌گیری‌اش براساس شكل سازمانی آن در محل‌های كار نبود؛ شوراهای روسیه در 1905 در اساس از كمیته‌هایی برآمدند که برای اعتصاب سازمان یافته بودند. اما كمون پیش از قیامْ به‌گونه‌ی سنتی، یک سازمان دولتی-‌دموكراتیك بود. این بدان معنا نیست كه كمون شكل پست‌‌تری از سازمان‌یابی را نسبت به‌سوویت داشت.  به‌قول یک ضرب‌المثل انگلیسی برای كندن پوست گربه بیش از یك راه وجود دارد. بنابراین، نباید جزم‌گرایانه هیچ‌گونه مخالفتی با بهره‌وری از شكل‌بندی‌های ویژه و به‌لحاظ تاریخی شكل یافته‌ای مانند شوراهای شهر كه ریشه در 1789 دارند و درنتیجه می‌توانند به‌شكل سازمانی دولت كوتاه مدت كارگران در‌آیند، داشته باشیم.
همان‌گونه كه ماركس گفت، راه حل این است: پایان تمایز میان مجریه و مقننه و نیز پدید آوردن یک هیأت كارگری كه با تسلیح عمومی مردم و حمله به‌مالكیت خصوصی (یعنی: ‌مصادره كارخانه‌ها و بازگشایی كارگاه‌ها با ترتیبات مورد نظر كارگران)، آشكارا شكافی در نظام سرمایه‌داری به‌وجود می‌آورد.
اگر از زاویه انقلاب روسیه به‌كمون پاریس نگاه کنیم، روشن است كه برخلاف روسیه كه طبقه‌ی كارگر مجبور شد شكل دوگانه‌ی دولت را كاملاً از هیچْ ابتكار كند، كمون به‌آن‌چه از شكل‌های قدیمی‌تر (از ژاكوبنیسم و دموكراتیك‌ترین جنبه سنت‌های پیشین انقلاب فرانسه ـ ‌شورای شهر‌) می‌آمد، محتوایی نوین و سوسیالیستی ایجاد نمود. به‌عبارت دیگر كمون به‌خودی خود چیز تازه‌ای نبود: در 1789 نیز یك كمون وجود داشت كه همان شورای شهر بود. اما کمون 1871 به‌محتوای تازه‌ای دست یافت. رأی همگانی در چنین موقعیتی، به‌صورت تقاضایی علیه بورژوازی كه از قدرت طبقه‌ی كارگر می‌ترسد (و به‌دلیل ‌همین ترس نیز در آغاز از ناپلئون سوم حمایت كرد)، لبه‌ی بُرنده‌ی دموكراتیك و انقلابی واقعی داشت. این امر از سوی طبقه‌ی نسبتاً آگاه و متشکلْ چند مسئله جالب درباره نقش درخواست‌های دموكراتیك به‌صورت نیروی محرك انقلاب پرولتاریایی پیش می‌آورد که وقوع آن در ایران نیز محتمل است.
مسئله دیگر هم‌سانی ضدانقلاب در قرن‌های نوزدهم و بیستم است؛ یعنی هم‌سانی میان ضدانقلاب و فاشیسم. همان‌طور که بالاتر با تفصیل بیش‌تری به‌آن پرداختیم، لیساگاره سركوب خونین كمون، وحشت آن و كشتارهای واقعی را كه پس از آن كه ورسای پاریس را دوباره گرفت، توصیف می‌كند. لنین میان سرمایه‌داری به‌فرض پیشرو در قرن نوزدهم و امپریالیسم مرتجع در قرن بیستم تمایزی قائل است. اما با خواندن گزارشات سركوب كمون، متحیر می‌شویم که و با این سؤال مواجه می‌شویم که آیا چنین تفاوت چشم‌گیری واقعاً وجود دارد؟ هم‌سانی چشم‌گیری میان وحشت سفید و قصابی ده‌ها هزار تن كارگر، شكنجه، تحقیر، تبعیدها و خون‌ریزی سترگ در برابر كموناردها از سوی بورژوازی فرانسه، و پدیده‌ای مانند درهم كوبیدن جمهوری شورایی مجارستان در 1919 وجود دارد [این‌جا]: همان وحشت سفید، همان بربریت و همان كشتارها؟
درضمن برخلاف نظر رایج كه انگلیسی‌ها بودند که اردوگاه‌های مرگ را در جنگ بوئر ایجاد كردند. حقیقت این است‌که بورژوازی فرانسه اردوگاه‌های مرگ را ایجاد كرد: آن‌ها این اردوگاه‌ها را در جاهایی مانند كالدونیای نو كه كموناردها را برای مردن به‌آن جا فرستادند، ساختند. آن‌ها اردوگاه‌های مرگ را برای زندانی كردن اسیران كمون شكست‌خورده به‌وجود آوردند. با تمامی این سرکوب و کشتار و شکست به‌قول مارکس: «نام کارگران پاریس، با کمون‌شان، برای همیشه به‌عنوان پیام‌آور پرافتخار جامعه‌ی نوین با احترام تمام یاد خواهد شد. خاطره‌ی شهیدان‌اش سرشار از تقدس در قلب طبقه‌ی کارگر برای همیشه باقی خواهد ماند و آن‌ها که دست به‌نابودی‌اش زدند از هم اکنون به‌چرخ عذاب و مذمت تاریخ بسته شده‌اند و دعای همه‌ی کشیشان‌شان با هم نیز برای آمرزش گناهان‌شان کفایت نخواهد کرد».
پانوشت‌ها:
[1] معلوم نیست که هگل هرگز چنین چیزی گفته باشد. این مایه‌ی فکری،….، از اشاراتی سرچشمه می‌گیرد که در نامه‌ی سوم دسامبر 1851 انگلس به‌مارکس آمده‌اند. انگلس در این نامه می‌نویسد: «به‌راستی چنان می‌نماید که هگل پیر، در نقش روح تاریخ، در گور خویش دست‌اندر کار است و به‌تاریخ جهان جهت می‌دهد، تاریخی که مقدر است همه‌چیز آن به‌آگاهانه‌ترین وجهی دوبار پیش آید، بار اول به‌عنوان تراژدی بزرگ و بار دوم به‌صور کمدیِ فلاکت‌بار».
[2] لویی بناپارت برادرزاده‌ی ناپلئون بناپارت، امپراتور بزرگ فرانسه بود. مارکس در عبارت اخیر به‌وقایع تاریخی گذشته اشاره می‌کند. کودتای ناپلئون بناپارت برضد دیرکتوار [«هیئت مدیره» یا «انجمن گردانندگان»] در نهم نوامبر 1799 صورت گرفت که مساوی هیجدهم برومر سال هشتم در تقویم انقلابی بود. بنابراین، مارکس کودتای 2 دسامبر 1851 لویی بناپارت را لنگه‌ی دوم هیجدهم برومر [در شکل کاریکاتور آن] ناپلئون بناپارت می‌گیرد.
[3] «وارلن، افسوس! نشد که فرار کند. روز یک‌شنبه 28 مه در خیابان لافایِت شناخته شد و به‌پای بوت‌مونمارتر نزد فرماندهی کل برده یا دقیق‌تر کشانده شد. ورسائی‌ها او را فرستادند تا در خیابان روزیه تیرباران شود. به‌مدت یک ساعت، یک ساعت کشنده، وارلن را درحالی‌که دست‌هایش از پشت بسته بود، زیر بارانی از ضربات و دشنام، در خیابان‌های مونمارتر می‌کشاندند. سر جوان و متفکرش که هرگز اندیشه‌ای جز اندیشه‌ی برادری به‌آن راه نیافت، براثر ضربه‌ی شمشیر‌ها شکاف برداشت و خیلی زود صرفاً به‌توده‌ای از خون و گوشت لهیده  تبدیل شد و چشم‌ها از حدقه بیرون زد. با رسیدن به‌خیابان روزیه او دیگر راه نمی‌رفت. او را می‌بردند.
او را نشاندند تا تیرباران کنند. ملعون‌ها جسد او را با ضربات قنداق تفنگ مُثله کردند.
تپه‌ی شهدا هرگز شهیدی پرافتخار‌تر از وارلن نداشت. کاش او هم در قلب بزرگ طبقه‌ی کارگر جای گیرد. سراسر زندگی وارلن یک نمونه بود. او کاملاً به‌تنهائی و صرفاً با قدرت اراده‌ی خود، و با صَرف ساعات نادری که شب‌ها ـ‌پس از کارگاه و برای مطالعه‌ـ برایش می‌ماند، خودش را آموزش داد. آموختن نه با این قصد که به‌بورژوازی راه یابد، آن‌چنان که خیلی‌ها کردند؛ ولی به‌قصد آموزش و رهائی مردم. او قلب و روح انجمن کارگران در پایان دوران امپراتوری بود. این انقلابی خستگی‌ناپذیر و فروتن که در عین کم‌حرفی همواره به‌موقع حرفش را می‌زد و آن‌هم برای آن‌که یک بحث نامفهوم را با یک کلمه روشن سازد، در وجود خود آن غریزه‌ی انقلابی‌ای را که اغلب در کارگران آموزش‌دیده نهفته است، حفظ کرده بود. او که در 18 مارس یکی از اولین افراد بود، در تمام طول کمون کار کرد و تا آخر در باریکاد‌ها به‌سر برد. مرگ او مایه‌ی افتخار کارگران است. اگر در مطلع این تاریخ جائی برای نام دیگری جز پاریس وجود داشت، این کتاب باید به‌وارلن و دُلِسکلوز تقدیم می‌شد»[تاریخ کمون پاریس 1871؛ لیساگاره].
[4] فرانکِل‌ـ‌‌ ‌لِئو (1896ـ1844). او در 1844 در نزدیکی بوداپست متولد می‏شود و در 1896 در پاریس می‏میرد.
او یک فعال سندیکائی در فرانسه و سوسیالیستی یهودی‌ـمجارستانی؛ و یکی از شخصیت‏های کمون 1871 پاریس است.
شغل او ظریف‏کاری بود. در آلمان و انگلستان اقامت می‏کند. در 1867 در شهر لیون فرانسه سکنی می‌گزیند و به‌عضویت «انجمن بین‏المللی کارگران» در‏می‏آید. بعد به‌عنوان کارگر جواهر‏کار در پاریس اقامت می‏کند و نمایندگی شعبه‌ی آلمان انترناسیونال را به‏عهده می‏گیرد. وی در عین حال، خبرنگار روزنامه‌ی وُلکشتیم وین نیز هست. در آخر آوریل 1870 دست‌گیر و در ماه ژوئیه به‌جرم توطئه و تعلق به‌یک انجمن مخفی به‌دو ماه زندان محکوم می‏شود. او دراثر انقلاب 4 سپتامبر که امپراتوری را سرنگون و جمهوری را اعلام می‏کند، آزاد می‏شود.
او عضو گارد ملی، عضو کمیته‌ی مرکزی جمهوری‏خواه ناحیه بیستم می‏شود و همراه با اوژِن وارلَن کمیته‌ی فدرال انترناسیونال پاریس را دوباره تشکیل می‏دهد. در انتخابات 8 فوریه 1871 در نامزدی خود برای کرسی نمایندگی سوسیالیست انقلابی شکست می‏خورد؛ ولی در 26 مارس 1871، ناحیه سیزدهم پاریس او را برای عضویت شورای کمون انتخاب می‏کند. او به‌عضویت کمیسیون کار و مبادله و سپس کمیسیون دارائی در‏می‏آید. 20 آوریل او به‌عنوان نماینده‌ی مسئول کار، صنعت و مبادله منصوب می‏شود. او به‌اتخاذ اقدامات اجتماعی نظیر ممنوعیت کار شب در نانوائی‏ها دست می‏زند. اول مه به‌تأسیس کمیته نجات عمومی رأی می‏دهد، ولی سریعاً خود را در خط اقلیت شورای کمون قرار می‏دهد. در طی هفته‌ی خونین روی باریکادی در فوبور سن‌ـ‌آنتوان در زاویه خیابان شارون مجروح می‏شود. توسط الیزابت دمیتریف، بنیان‏گذار اتحاد زنان نجات می‏یابد.
او موفق می‏شود از چنگ سربازان ورسای بگریزد و به‌سوئیس و سپس به‌انگلستان پناهنده ‏شود. در 19 اکتبر 1872 شعبه‌‌ی ششم شورای جنگ او را غیاباً به‌مرگ محکوم می‏کند. در انگلستان او به‌کارل مارکس و انترناسیونال می‏پیوندد و در 1872 به‌اخراج باکونین از انترناسیونال رأی می‏دهد.
در 1875 ابتدا به‌آلمان می‏رود که اخراج می‏شود و بعد وارد اطریش می‏شود که دست‌گیر می‏گردد. پس از آزادی در 1876 به‌مجارستان می‏رود و در آن‌جا حزب کارگران را سازمان می‏دهد که در 1880 اعلام موجودیت می‌کند. در مارس 1881 به 18 ماه زندان محکوم می‏شود. پس از آزادی در فوریه 1883 مصحح چاپ‌خانه می‏شود و با مجله‌ی سوسیالیست گلایشهِت همکاری می‏کند.
در 1890 به‌پاریس بر‏می‏گردد و در کنگرۀ مؤسسان انترناسیونال دوم شرکت می‏کند. بدون آن که درآمد زیادی داشته باشد، با فوروارتس (روزنامه‌ی سوسیالیست‏های آلمان)، لا‏بَتَی پروسپر و با اولیویه لیساگاره همکاری می‏کند. در 1896 به‌بیماری ورم ریه می‏میرد.
[5] دُلِسکلوز ـ شارل (1871ـ1809) پس از تحصیل حقوق در پاریس ابتدا در دفتر یک وکیل دعاوی دادگاه پژوهش و بعد به‌عنوان روزنامه‏نگار مشغول به‌کار شد. ولی خیلی زود گرایش‌اش به‌عقاید دموکراتیک آشکار شد و در انقلاب ژوئیه 1830 نقش برجسته‏ای ایفا کرد.
او که در چندین انجمن جمهوری‏خواه غیرقانونی ـ‌اگر نگوئیم مخفی‌ـ عضویت داشت، به‌اتهام توطئه‌ی جمهوری‏خواهانه تحت تعقیب قرار گرفت و در سال 1836 ناگزیر به‌‌بلژیک گریخت و در آن‌جا به‌هم‌کاران روزنامه‏نگار خود یاری رساند. پس از مراجعت به‌فرانسه در 1840، در شهر وَلانسیِن، مرکز ایالت شمال، مقیم شد و سردبیری روزنامه‌ی  اَمپَرسیال‏دو‏نور (بی‏طرف شمال) را به‌عهده گرفت که مقالات دموکراتیک آن به‌قیمت یک محاکمه با صد فرانک جریمه و یک ماه زندان تمام شد.
پس از انقلاب فوریه 1848، در والانسین اعلان جمهوری می‏کند و در بازگشت به‌پاریس حکومت موقت او را به‌عنوان کمیسر جمهوری در ایالت شمال انتخاب می‏کند. در آوریل 1848 در انتخابات مجلس مؤسسان شکست می‏خورد، در پاریس مستقر می‏شود، روزنامه‌ی «انقلاب دموکراتیک و اجتماعی» را منتشر می‏کند و در تأسیس انجمن هم‌بستگی جمهوری‏خواهانه شرکت می‏کند که رادیکال‏ها و سوسیالیست‏ها را با گردهم می‏آورد.
در مارس 1849 به‌خاطر مقاله‏ای که در آن ژنرال کاوینیاک، مسئول کشتار ژوئن 1848، را محکوم کرد؛ به‌سه هزار فرانک جریمه و یک سال زندان محکوم ‏شد.
در آوریل 1850 به‌یازده هزار فرانک جریمه و سه سال زندان محکوم ‏شد و به‌انگلستان فرار کرد. در آن‌جا به‌کار روزنامه‏نگاری خود ادامه می‏داد.
در 1853 مخفیانه به‌پاریس بر‏‏گشت، دست‌گیر ‏شد و به‌چهار سال زندان و ده سال ممنوعیت از اقامت در فرانسه محکوم ‏شد. او به‏ترتیب در سَن‏پِلاژی، بِل‏ایل، کُرت و بالاخره کایِن زندانی بود.
در 16 اکتبر 1858 به‌عنوان تبعیدی بهگویان فرستاده می‏شود و از آن‌جا به«جزیره شیطان» ـ‌محل اقامت محبوسین سیاسی‌ـ منتقل می‏گردد.
دُلِسکلوز تا نوامبر 1860 در گویان می‏ماند. تازه آن هنگام بود که از عفو عمومی و بدون قید‏و‏شرط زندانیان سیاسی که در 16 اوت 1859 به‌امضا رسیده بود، خبردار ‏شد.
پس از بازگشت به‌پاریس، جسماً بسیار ضعیف، ولی هم‌چنان مبارز، بلافاصله دست به‌کار جدیدی می‏شود: انتشار روزنامه‌ی لُرِرِی (بیداری) که اصول «انجمن بین‏المللی کارگران» ـ‌که بیش‌تر به‌نام «انترناسیونال» معروف است‌ـ را تأئید می‏کند. این روزنامه که به‌یکی از روزنامه‏های عمده‌ی اپوزیسیون در دوران امپراتوری دوم تبدیل گردید، به‌قیمت سه‌بار محکومیت برای دُلِسکلوز تمام شد؛ و او یک بار دیگر در آغاز جنگ فرانسه با پروس، به‌واسطه‌ی محکوم کردن این جنگ، دوباره مجبور به‌فرار به‌بلژیک می‌شود.
بلافاصله پس از اعلان جمهوری به‌فرانسه برمی‏گردد و دوباره به‌انتشار لُرِزِی اقدام می‌کند.
در 5 نوامبر 1870 به‌شهرداری ناحیه نوزدهم پاریس انتخاب می‏شود، ولی در 6 ژانویه 1871 استعفا می‏کند و به«مبارزه‌ی مسلحانه علیه تسلیم‏طلبان» (یعنی حکومت دفاع ملی) فراخوان می‏دهد.
در همین ماه روزنامه‏اش پس از شکست قیام علیه حکومت توقیف می‏شود.
در 8 فوریه 1871 با رأی قابل توجهی به‌نمایندگی مجلس انتخاب می‏شود و در آن‌جا خواستار محاکمه‌ی اعضای حکومت دفاع ملی می‏گردد. در 26 مارس، پس از آن‌که از طرف نواحی یازدهم و نوزدهم پاریس به‌عضویت شورای کمون انتخاب می‏شود، از نمایندگی مجلس استعفا می‏دهد. او در کمون به‌عضویت در کمیسیون خارجی، کمیسیون اجرائی (4 آوریل) و کمیسیون جنگ پذیرفته می‌شود. دُلِسکلوز هم‌چنین در کمیته‌ی امنیت عمومی (9 مه) عضویت داشت و به‌عنوان نماینده‌ی غیرنظامی کمون در امر جنگ (11 مه) منصوب شده بود.
هنگام ورود ورسائی‏ها به‌پاریس، در 24 مه به«مردم، به‌رزمندگان دست‏خالی!» فراخوانِ جنگ در محله‏ها را می‏دهد. روز بعد، 25 مه، مأیوس، برای احتراز از کشته شدن به‌دست ورسائی‌ها، روی یک باریکاد در شاتو‏دو بی‌حرکت می‌ایستد و مورد اصابت گلوله‌های توپ قرار می‌گیرد.
پایداری، شجاعت و اراده‌ی خلل‏ناپذیرش در مبارزه، علی‌رغم زندان‏ها، تبعید‏ها و مصائب جسمی و روحی، به‌او لقب «میله‌ی آهنین» داد. آخرین بزرگداشت از او توسط دشمنان‌اش صورت می‏گیرد: شورای عالی جنگ با آن‌که می‏پذیرد که «مرگ او معروف عموم» است، در 1874 او را غیاباً به‌مرگ محکوم می‏کند. به‌این مناسبت، گامبتا فریاد بر‏آورد «این هم مردی که حتی مرده‏اش ترس می‏آفریند»! همین گامبتا از همان 1870 در مورد دُلِسکلوز این‌گونه نظر داده بود: «با آن‌که دُلِسکلوز تجسم کلیه فضائل ژاکوبینی: آشتی‏ناپذیری، صداقت، اوتوریته‏طلبی و جمهوری‏خواهی اجتماعی است؛ اما توانست به‌نظرات پرودن، حریف سابق خود، راه دهد. و روحیه تمرکز دهنده‌‌اش نیز او را به‌مقابله با آزادی‏های کمونی نکشاند».
[6] کمیته‌ی مرکزی گارد ملی در 20 مارس مهلت پرداخت بدهی‌های بازرگانی را به‌مدت یک ماه تمدید کرد. در 12 آوریل، کمون پاریس فرمانی صادر کرد که هرنوع تعقیب قانونی تا روزی که فرمان مربوط به‌موعد پرداخت‌ها در روزنامه‌ی رسمی منتشر شود به‌حال تعلیق درمی‌آید. این فرمان در 18 آوریل منتشر شد و معلوم گردید یک مهلت سه ساله برای «بازپرداخت همه‌ی انواع دیون تاکنون ثبت شده و معلوم و دارای موعد پرداخت»… «بدون آن‌که بهره‌ای داده شود» درنظر گرفته شده است.
***
منبع
 https://mejalehhafteh.com/2016/04/04/%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86-%d9%be%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%b3-%d9%88-%d9%82%d8%af%d8%b1%d8%aa-%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%af%d8%b1%db%8c/

هیچ نظری موجود نیست: